۲۱ آگوست ۲۰۰۹


این همه اشک به خاطر دوری و ندیدن آدم ها و چیزها و جاها و خاطرات و دوری نیست. اصلا مگه میشه از این همه، این قدر دور شد؟ مگه میشه حتی یه لحظه یک نفس ازشون فاصله گرفت؟...


همه این غصه بابت اینه که آدم می بینه که داره می ره و قلبش رو جا میذاره. دستتو می کنی تو سینه و اون چیز قرمز رو می گیری تو مشتتو بیرون می آریش، توی فرودگاه می ذاریش بمونه و میری.... فکر می کنی بین این توی دو تیکه شده، خودت مهم تری یا قلبت؟؟ .. معلومه که قلبت! 





می گن چقدر دیگه می آی؟ همش میگم نمی دونم... میگم ایشالا خیلی طول نمی کشه.. واسه هر کس که یه ذره حوصله داشته باشه از نقشه هام برای برگشت حرف می زنم... باعث می شه اروم تر شم. اما این آرامش فقط اون بغض رو عمیق تر می کنه. بغضی که گاهی که شروع به اشک ریختن می کنه، دیگه نمیشه جلوشو گرفت.. تا ساعتها ادامه داره..


الان شب آخری بیدار مونده ام که چی؟ تنها فایده اش اینه که فردا عصبی تر از چیزی که باید باشم می شم و هیچی به هیچی...

استعینوا بالصبر و الصلوه


-الحق، اصل بی ناموسی با شرف ترین بی ناموسی هاست...

-یا علی!



Life is more than a fantasy


تنها راه پابدار نگاه داشتن زندگی، انتخاب و ایمان به اصولی است... گیرم برای حفظ این اصول بهای سنگینی بپردازی... گیرم حس کنی با چاقوی کندی، تکه تکه قلب خود را آرام آرام سلاخی می کنی...



پی نوشت: هنوز احساس ضعف تمام وجودم را فلج می کند... هنوز طلب بخشش از سایه های موهن اعماق شب دارم... هنوز ایمان نیاورده ام به فردای روشن...

آنچه ماندنی است، ورای من و تو است...


به من بازگرد!

و مرا در محبس بازوانت نگهدار

و به اسارت زنجیرهای انگشتانت در آور

که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است.

سپر باش میان من و دنیا

که دنیا در تو تجلی خواهد کرد.

بر من ببند چون سدی عظیم

که در سایه ی تو من دریاچه ای نخواهم بود، آسمانٍ دائم اردیبهشت خواهم بود.



قصه گو


و من می شوم نماینده این نسل که برای نسل تو داستان زندگی مان را می گویم. داستان دردها و امید ها و شکست ها و نا امیدی ها و تنهایی ها و بی ریشگی و کم ریشگی و عشق ها و ابتذالات و سقوط ها و آرزوها و جاه طلبی ها و تلاش ها و موفقیت ها و خلا ها و دلخوشی ها و افکار و اعتقادات و بی اعتقادی ها و هدف ها و ...

داستان غربت ما در این دنیا، هر جا که باشیم... داستان راه پس و پیش نداشتن ها... داستان غربت ما از شما... داستان غربت ما از خود....



God is in the rain


گویی این نیز در تقدیر من است که سر هر پیچ زندگی ام، درس "دلبسته بودن بدون وابسته شدن" مکرر و مکرر تکرار شود...



پی نوشت: Why do I feel so paralyzed? I bet it's not supposed to be like this


پی نوشت ۲: اون "تقدیر" رو محض مزاح اومدم. اینو ببین.


پی نوشت ۳: اون قدر بارون میاد که آدم هوس می کنه ایمان بیاره به خدایی که قراره اون بالا باشه.. آدم هوس می کنه راجع به این صحبت کنه که فردا آسمان از آن من است... 

امشب بعد مدتها می خوام کمیل بخونم....


من لی غیرک...