اشتباه می کنند بعضی ها 

که اشتباه نمی کنند! 

باید راه افتاد، 

مثل رودهاکه بعضی به دریا می رسند 

بعضی هم به دریا نمی رسند. 

رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد! 

Be brave

 

‎"Tell him yes. Even if you are dying of fear, even if you are sorry later, because whatever you do, you will be sorry all the rest of your life if you say no."

— Gabriel García Márquez (Love in the Time of Cholera) 
  
 
اصولا تمیز کردن میل باکس حرکت جسورانه (تو بخون احمقانه ای) محسوب می شه. همیشه ایمیل های قدیمی ای هستند که حتی اگه تعهد بدی نخونی شون، subject به تنهایی می تونه کار دستت بده.. همیشه آهنگهای attach شده ای هستند که بالاخره دانلود می شن ... همیشه اس ام اس هایی هستند که بدون دیده شدن هم حضورشون رو اثبات می کنند... و همیشه خاطرهً لحظه ای هست که مصلحت حکم می کنه فراموش بشه... 
شاکی نیستم... معمولا این بیتابی ها به یه جور countdown یا deadline ختم میشه..  
شاکی نیستم. فقط تصور این آخرین deadline غمگینم می کنه... 
  
 
اصلا مشکل اینجاست که رفیق فاب من این روزها یه دختر بچه دقیقا سه ساله است که بزرگترین تفریحش اینه که بره زیر بازوی  باباش قایم شه، بعد یه عده آدم گنده اسکل باید کلی دنبالش بگردند که راییکا کجاست. آخرش هم سرشو از اون تو در می آره، پخ می کنه و همه تعجب می کنند که اووووه کجا رفته بودی تو... طبیعتا من کنجکاوانه تر از همه وقتی گم میشه دنبالش می گردم و وقتی پیدا هم میشه، کلی هیجان زده می شم... princess ایه واسه خودش.... 
 

There are things you shouldn't know...

 

 

In one of those nights of perfection.. nights of absolutely nothing but safety and calmness...   Silence and nothing to worry about... silence and nothing to fear... silence and all the temptation to close my eyes.. doing absolutely nothing but trusting the one I wanted to trust... I did the very unusual thing... I broke the silence. Out of nowhere, I told him "I'd love you... I'd love you through anything... despite anything that might come... anything that might happen... I'd love you through all the changes that might come...". I just knew I had to say this at that single moment.. I'd been a liar if I didn't... He just gave a smile in return...
 
There was no way I could imagine what might happen in near future... My most pesimistic imagination couldn't have the slightest idea how I could be hurt.. how I would be hurt... You can't describe grief.. you can't imagine extreme pain... you can't foresee so much frustration....
 
"I'd love you through anything." I told him. He gave me an empty smile in return; meaningless, maybe absent-minded, kinda silly smile.You just had no clue about what I said, maybe incapacle to understand, to see... Though, I was fine; almost happy. I didn't have the tiniest idea nor imagination how upside-down everything could get, but deeply I knew there were things you shouldn't have known...
 
I'm happy.
 
I had said the truth.... 

ور تو بگویی ام که نی، نی شکنم، شکر برم...

 

دلم تنگ شده که یه چیزی رو همچین با هوس نگاه کنم... از اون نگاهها که ستون آسمون رو هم می لرزونه... 

 

آتش بدون دود...

 

از عشق، سخن باید گفت. همیشه از عشق سخن باید گفت. 

گالان را، عشق، "بیشتر از همیشه گالان بودن" و گالانی رفتار کردن آموخته بود. آت میش را عشق، "غیر از آت میش بودن"، بریدن از خویشتن خویش ، و آت میش دیگری شدن یاد داده بود. 

این، آن لحظه خطیر عشق است که انسان را به اوج می رساند یا به حضیض می کشد. 

"اگر عاشق صادق منی، چنان باش که من می خواهم" یک روی سکه عشق است، و "اگر عاشق صادق منی، همان باش که باید باشی" روی دیگر این سکه. 

"اگر عاشق راستین منی، تمام، در خدمت من باش" یک غزل از غزلهای عاشقانه عشق است، و "اگر عاشق راستین منی، در خدمت همان آرمانی باش که تو را عاشق شدن آموخته" غزل دیگری از دیوان بزرگ عشق. 

"تو را همان گونه که هستی عاشقم" یک جمله از دفتر عشق است، و "تو را زمانی عاشقم که یکپارچه خمیر نرمی در دستهای من باشی" جمله یی دیگر... 

عشق، این هجوم بی محاسبه، می تواند تو را برای وصول به عشقی بزرگتر و باز هم بزرگتر، به جنبشی ساحرانه واداردو تا نهایت "انهدام خود در راه چیزی فراسوی خود" پیش برد، و می تواند به سادگی، زمینگیرت کند، به خاک سیاه بکشاندت، و از تو یک برده مطیع و امر بر و ضد جنبش بردگان بسازد.... 

 

 

 

تا باد چنین بادا ....

 

 

که دوران احتضار وفای به عشق بسی طولانی تر از وفای به معشوق گم گشته در غبار است... 

 

که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند..

 

حقیقت اینه که بعد از چهار سال مهاجرت و دو سال دوری، این شهر دیگه شهر من نیست... من حتی منطق شهر رو هم مطلقا درک نمی کنم... ضربان زندگی اینجا دیوانه ام می کنه.. مسحور می شم... گنگ و گیج محو تماشای تمام جزئیات غیر قابل درک می شوم و برای لحظاتی تمام دنیا را فراموش می کنم... اما گیجی ام از جنس بازگشت به شهر محل تولدم نیست... گیجی ناشی از سحر زنده ترین و وحشی ترین نبض های دنیا است... به چشم ها نگاه می کنم و از قدرت نگاه ها لذت می برم... قدرت هوس، رویا، اعتقاد، باور، محبت، تشنگی... 

 

اینجا دیگر شهر من نیست... اما غمگین نیستم.. متاسف هم نیستم.. فقط این را به عنوان یک حقیقت ساده می پذیرم... بدون شک باید هر چه سریعتر تصمیمات مهمی بگیرم. من به این شهر آمدم که گم شده ام را دوباره لا به لای خاطرات پیدا کنم، حالا که خاطرات بین تمام این هیاهو گرد گرفته اند، کدام طرف باید بروم.. 

 

آمدم قلبم را دوباره پیدا کنم... حالا نگرانم که شاید قلبم هم در یکی از شبهای تشنج و درد از دست داده باشم....  

 

 

پی نوشت: روزمو کابوس دیشب خراب می کنه. آتش فشانی فوران می کنه و من فرار می کنم.. کلا خوابهای فرار و گریز همیشه خیلی اذیتم می کنند.. ساعتها فرار می کنم و در راه آدمهای دوست و آشنای زیادی می بینم... اما تو خواب چون می دونم که آخر داستان چیه، دلم نمی آد و حذفشون می کنم. فرار می کنم، امیدوار می شم، ولی باز دود و جهنم دنبالم می آد.. مطمئن می شم که تموم شده و دوباره موج آتش رو بالای سرم می بینم... صحنه آخرش اما آخر داستانه... 

 تعبیرش رو  چک می کنم... شاید مشکل همین جاست...