دیگه نمیخوام...


And now that I'm heart-broken ...


weird


احساس نیاز جسمی می کنم که تا چهار شنبه این چهار تا فصل رو بخونم و کلی یاد بگیرم...


پ.ن: فردا جلسه دارم و دو هفته است هیچ غلطی واسه استادم نکرده ام؟ ۲ تا تمرین تا آخر هفته دارم؟ ۳ هفته دیگه کوال دارم؟ تا ۲ هفته دیگه ۲ تا امتحان دارم؟ از همه بدتر اینکه این باریس میاد هی سیخ میزنه بهم و زندگی رو بهم تلخ می کنه؟ (۴ تا چیز سنگین بهم داده بخونم. من هم مودبانه تشکر کرده ام و گذاشتمشون بالای کوه کاغذهای روی میزم. حالا روزی یه بار میآد واسم توضیح میده که اگه فلان چیزو از فصل ۷ فلان کتاب بخونم، خوندن اون یکی چیز از فصل ۱۲ اون یکی کتاب و گرفتن intuition کافی از اثبات نصف قضایای اون یکی پیپر، یک کمی آسون تر میشه! واقعا چی از این جذاب تر؟؟؟) عملا همه دنیا رو مدتهاست پیچونده ام؟ از برنامه زندگی ام سالها عقبم؟ زندگی خصوصی ام هم داره عملا به قطعاتی تیکه میشه که با چشم غیر مسلح نمیشه دیدشون؟ 

who cares?? نیاز جسمی که این چیزها حالیش نیست....




دلسردی...


وقتی مردت بهت میگه: من دیگه نمی دونم چی کار کنم....