March 8th


امسال روز زن با یه جور فمینیسم جدید آشنا شدم. نه از این فمینیسم ترسناک ها که موهاشون رو کوتاه کوتاه می کنن و کت شلوار با کراوات می پوشند و حساب کتاب همه حق های ضایع شده جنسیتشون رو با جزئیات دارند و خشم و انتقام گیری و حق طلبی، همه زندگی شون رو پر می کنه...

یکی میگفت به این مدل جدید، میگن فمینیست انکاری... زن هایی که روی پای خودشون می ایستن. تو خونه نشستن و استراحت کردن رو حق خودشون نمی دونن... صبح تا شب هر کدوم یه جایی یه جوری جون می کنن و منت سر عالم و آدم هم نمی ذارن که انگار هر کاری که می کنن لطف سر عالمه. حتی درس خوندن و کار کردن رو حق خودشون هم نمی دونن که بخوان بابتش بجنگند. اونقدر طبیعی و بدیهی می دونن این زندگی رو که اصلا می ترسن انگ فمینیست بخورن که یعنی مگه اصلا شکی هست که این مدل زندگی سالمه که بخوان بابتش هم بجنگن. پریود هم می شن و دهنشون سرویس میشه که با کمر درد و هزار تا بلای دیگه، همون قدر کار کنند که همیشه می کنند. عادت کرده اند به این دهن سرویسی و اضافه کار اجباری حساب میشه واسشون. سر کار harass هم می شن، اونقدر هم سرشون  شلوغه که حواسشون نیست خیلی وقتها و درگیر کار و زندگی شون، این چیزها رو هم رد می کنن. کمپین هم واسه مبارزه نمی ذارن. فقط به زندگی ای که سالم می دونن ادامه می دن.

عاشق هم می شن. واسه عشقشون تب هم می کنن. واسه عشقشون خیلی کارها می کنن که چون مجبور نیستن، هیچ کس توقع نداره بکنن.. از عاشقیشونه که واسه عشقشون همه کار می کنن. بعد هم که از عشقشون می گذرن، هنوز عاشق می مونن، می گذرن. گریه هم زیاد می کنن. فمینیست نیستن که گریه کردن عارشون باشه. می گذرن و عاشق می مونن. پا نمیشن واسه گذشتن از عشقشون و دردسون دیوونه بازی در بیارن. وان نایت استند لازم ندارن. فوق فوقش، نصفه شب آهنگ می ذارن تا صبح می رقصن باهاش. یا دم به دقیقه می رن استخر. دیوونه بازیشون هم همین قدره.

دلشون هوای بچه هم می کنه. فمینیست نیستن که این چیزها رو کسر شانشون بدونن. واسه بچه شون رویا هم می سازن. نه از اونها که اگه بچه ام پسر بود، دکتر می شه، اگه دختر بود، پرینسس. رویا می سازن که تا وقتی بچه دار شن، اونقدر آدم های قابلی هستن که واسه بچه هاشون مادر خوبی باشن. رویاشون خوب بودنه.

مرد هم می خوان. مرد رو واسه شونه هاش می خوان که واسشون مرکز دنیا باشه. که از شونه های مردشون دنیا رو فتح کنن. وقتی همه چیز  خراب و داغونه، مرد می خوان. نه که سوار سفیدپوش بیاد همه چیز رو حل کنه. مرد می خوان که وقتی همه چیز خراب شد، پیشونی شون رو ببوسه و بعد خودشون برن همه چیز رو حل کنن... دلشون هم واسه مردشون میره. فمینیست نیستن که شرمشون بیاد از دلباختگی شون... 

 کار می کنن، خیلی خیلی کار می کنن. یه جور عطش خطرناکی دارن. جاه طلبی پول و مقام نیست همیشه. دیوونه خلق کردن هستن. تشنه لحظات آفرینششون هستن. لحظات خالص یکی شدن با مخلوقشون. حاضرن صبح تا شب، همه جوره جون بکنن تا به اون لحظات پاک آفرینششون برسن.... 


locked out of heaven


الانه می بینم که عاشقی عجیب شیدا می کنه... عجیب ویران می کنه.. می بازه و می بازونه و کم کم کم کم فرسوده می کنه... الانه که یواش یواش یاد مینای قبل عاشقی می افتم.. که الکی شاد بود و فعال بود و جاه طلب بود و پر اشتباه بود و ... که تنها بود، اما سرافکنده نبود... که وسواس و آبسشن خوب بودن، به اندازه کافی خوب بودن، هنوز شخصیتشو ازش نگرفته بود... و شاید اونطوری حتی خیلی خوبتر بود.. خودش بود...


می دونم... می دونم که یه روزی مردی توی زندگی ام می آد که از لرزش قلبش وقتی صورتمو تو دستش داره نمی ترسه... که کنارم قدم می زنه و حتی اگه لازم باشه از جدل با خودش خسته نمی شه.. که وقتی کنارش هستم و سکوت می شه، نمی خواد هر جای دیگه ای باشه... که از موندن وحشت نداره...



پی نوشت: سه شاخه گل رز خشک شده دارم که یک ساله نگهشون داشته ام. دوست دارم یه روز که از سر کار برمی گردم، دیگه سر جای همیشگی شون نباشن! نه که دور انداخته شن یا فرستاده بشن جای دیگه ای... دوست دارم مثل مسیح عروج کنن....




روی دور گیجی هستم. از اون موقع ها که خیلی پیش می آد وسط جمله ام یادم می ره موضوع صحبت اصلا چی هست.. موبایلمو گم می کنم و حداقل روزی یه قرار یا سخنرانی یا کلاس رو فراموش می کنم... حتی متوجه نیستم چقدر از بیرون معلومه که گیجم. نمی فهمم که تظاهر کردن هام به اینکه همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم، چقدر تابلوه! فقط و فقط کار خیلی خیلی سخت می تونه کمی باعث بشه تمرکز کنم...


خودم نمی دونم حواسم کجاست. حتی نمی دونم خوشحالم یا ناراحت. یه مواقعی نگران می شم که نکنه یه بلایی سر خودم بیارم، اما بعد می بینم که وقتی تنها تو آسانسور هستم، واسه خودم می رقصم و آواز می خونم. به نظر واقعا خوشحال می آم....


این وسط تنها چیزی که کمک می کنه تعادلمو حفظ کنم، ذکر گفتنه! هزاران بار در روز یه جمله رو تکرار می کنم. کوچکترین ایده ای ندارم که این جمله چه معنی ای دقیقا برام داره، حتی نمی دونم که منو یاد چیزی یا کسی می اندازه یا نه.... فقط و فقط هزاران بار در روز تکرارش می کنم.. ده ها بار روی کاغذ می نویسمش و مطمئن می شم که همه چیز سر جاشه! یا شاید هم هیچی سر جاش نیست، اما انگار تا هروقت که این جمله رو تکرار کنم، همه چی آروم سر جاش می مونه... آروم میشم...


ساغر ما که حریفان دگر می نوشند

ما تحمل نکنیم گر تو روا می داری


جوگیرالدوله


کشف کرده ام که یکی از مهم ترین پدیده هایی که باعث احساس self-insufficiency من می شه اینه که وقتی یه مدت طولانی دنبال حل یک مسئله، اثبات یک قضیه یا جواب یک سوال هستم و گیر داده ام و بعد کلی به در و دیوار زدن، بالاخره جواب رو پیدا می کنم،  اصولا بیشتر از سه ثانیه خوشحال نیستم. بعدش می شینم غصه خوردن که اینکه تمام این مدت جلوی چشمم بود و چرا زودتر ندیده بودمش و من چرا اینقدر اسکلم و این چه وضعشه.... 


سالها پیش یکی سعی کرد منو متقاعد کنه که پیامبر نیستم. حالا باید یکی پیدا شه توجیهم کنه که خدا نیستم...



فردا، ترانه ای خواهم ساخت .


که من بگم صنما جفا رها کن و تو باز نفهمی و مسخره بازی در بیاری و من بدونم که نه من ماندنی هستم، نه تو! آنچه ماندنی است، ورای من و تو است و تو باز طبق معمول نفهمی...