lack of documentation

یه چند تا چیز خیلی خیلی مهم پیش اومده که حتما حتما باید اینجا بنویسم. هیچ رقمه نباید فراموششون کنم بعدا. یکیشون رو اونقدر لفت داده ام که همین الانش هم تاریخ انقضای اولش گذشته (اینجا خوراکی ها دو تا تاریخ انقضا دارن. روایات متعددی در باب علت این امر نقل شده.)

حالا هی بشینم و پشت چشم نازک کنم که حسش بیاد و تمرکز کافی پیدا کنم (اون هم من که تمرکز ناکافی هم الان عمرا ندارم) و خودمو لوس کنم تا کار از کار بگذره... 



پی نوشت: چند روز پیش تو office یهو رفتم تو فکر. اتاق استثنا خالی بود و من هم پاک عنان از دست دادم و یه کاغذ هم گذاشتم جلوم و کاملا غرق شدم تو فکرهام. نیم ساعت بعد به خودم اومدم، دیدم یه ابلهی پرده رو باز کرده و اون پسره که من کلی باهاش رو در واسی دارم و اتاقش جلوی اتاق منه اونقدر قیافه منو می بینه که انگار بغل دستم نشسته باشه. اون یکی تازه وارده هم که بی سرو صدا راه میره و دو متری من میشینه اومده تو اتاق و بدتر از همه اینکه اتاق بغلی جلسه است. (آخه چرا باید بین دو تا اتاق یه پنجره کوچیک بذارن که تنها کاربردش اینه که تمام زندگی من از دو تا صندلی توی اتاق بغلی دیده شه) و برای حسن ختام کی باید روی دو تا صندلی مذکور نشسته باشه؟؟؟ بله! مارتین و رئیسم. من هم کم نذاشته بودم و تمام زندگی و اون کاغذه رو از اشک خیس کرده بودم... فکک کن!

چون تو را نوح است کشتیبان، غم مخور...


After this, we had several other discussions. In the last one, he told me: "Look! Whatever happens, wherever you go, whatever you do, however far you become, We back you. We will back you like mountains. You just keep your head up, Look straight and go your way. We are always behind you..." Oceans of tears were in my eyes. I wasn't even able to nod; I burst out a never-ending cry if I did. 


I hardly knew myself how great sacrifice it was, what unimaginable pain was mixed with these simple words...


And in return, he didn't know much about the eternal strength this assurance gave me, the ever-lasting responsibility it obliged...

open minded

فراموشی قرار بود مرهم باشه که نبود..


حالا دیگه فقط یه سقوط جواب می ده. یه سقوط درست و حسابی تا نا کجا که خودت هم خودتو بعدش نشناسی..


توی لجن شیرجه زدن خوبیش اینه که راحت تر لجن اون بیرون رو می پذیری. یه چیزی هر قدر هم که کثیف باشه،اگه خودت بهش دست زده باشی، قابل تحمل می شه...



فقط حواست باشه کم نذاری از خودت.. قول می دم آزادی آخرش بیارزه..

suffering temptation...


موقع آشپزی از عجله ماهی تابه رو به دستم چسبوندم و الان روی آرنج دست راستم یه جای سوختگی به طول تقریبا ۵ سانت هست.


دست چپم رو روی زخم می ذارم و چشم هامو می بندم و خیال رو آزاد می کنم. انگار فقط این زخم می تونه این واقعیت کثیف رو به رویای سوخته وصل کنه...




Human Communication


می دونی چقدر هوس کرده ام با یکی حرف بزنم؟

یکی که بشه باهاش یه مکالمه معقول دو طرفه داشت.. یکی که به حرفهام گوش بده، راجع بهشون فکر کنه، نظر بده..

یکی که بخواد قسمتی از منو کشف کنه.. بخواد قسمتی از خودش رو باهام تقسیم کنه، بخواد کمی از دنیاشو به من نشون بده...

یکی که حرف زدن باهاش، برام قبل از هر چیز یه تجربه باشه.. تجربه ای که هر لحظه نگران پشیمانی ازش نباشم...

یکی که بخواد درکم کنه... یکی که تلاش کنه منو به آدم بهتری تبدیل کنه...


یکی که منو باز به خودم نشون بده....



استغاثه

که لابد "امن یجیب عشق را به مداوا چه حاجت است..."



پ.ن.: ای تف به کل بالا تا پایینش...

کمی درد دل

مشکل اینه که زیادی جای الانم منطقی و درست به نظر می آد. هیچ احساس خاصی نسبت به مکان و چبزهایی که جمعه به سمتشون می رم ندارم. از اون بدتر حالت تهوع پبدا می کنم در مورد چیزهایی که ۴ ماه دیگه می خوام تمام این احساس امنیت رو فداشون کنم....


کارم از تردید نسبت به رویاهام گذشته. تنها چیزی که تو خودم و برنامه هام می بینم بلاهت بی تردیده...


خدا می دونه چقدر دردناکه که این همه حقوق بدیهی و این نوع آرامش کهنه و این همه از خودت و وجودت رو خیلی ساده پشت سر بذاری.... 


آینده موعود (که حتی وعده داده نشده)  بوی خون دل میده...