لحظه های بی قصه رو طاقت ندارم...


نمی دونم این حالم موقتیه یا نه… نمی دونم از سر تلقین کردن این طوری شده ام یا مال این قرص هایی هستش که می خورم… اما یه جوری اتگار دارم بعد سالها خودمو پیدا می کنم… یه جوری انگار واسه بار اول بعد مدتها گم نشده ام… خودمو اونجور که هستن قبول می کنم و حتی گاهی دوست دارم… غر زیاد می زنم که کاش بهتر بودم و این حرفها… اما سر افکنده نیستم.. از هیچی سرافکنده نیستم… 


شب برفی و یک ساعت قدم زدن و موسیقی و … دلم تنگ میشه، اما فقط همینه، دل تنگیه.. نه بیشتر… 


برف هم مثل بوسه می مونه…


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد