شادی ( چگل بانو )

 

دستش بشکند که خانه ی ما را در زد و نالید درزی ام. چه قبائی بر تن من می دوخت! عجوزی آمد با بساط مشاطه، گفت گوهر یکدانه می خرم. مرا گفت حیف تو نیست با این همه خوبی و ترگلی، کپیده در کنجی، نهفته چون گنجی؟ گفتمش پهلوانی است، تازه خطی، که عقدم با وی در آسمان بسته. خندید. چه می دانستم راه با خانه سلطان دارد. فردا پیش زن پدرم نو قبائی آورد - که قیمت من بود.

آن شب، در مشکوی سلطان، در جامه ی عروس، دربان را شناختم- آی - پهلوان!

 

 

 

-----------------------

* آهش رو شنیدی؟

 

تتر خانم ( یغما خانم )

 

شما همه دروغ می گویید! من خودم خواستم. می فهمید؟ به خودم گفتم چرکس بانو، کِی باشد چابکان تیز چنگ شمخال ترا بفروشند؟ گفتم تو که باید در خانه ی ترخانی بد خلق و کج خیال تا پیری کلفتی کنی، چرا نروی شبستان سلطان به خانمی؟ من کلک زدم؛ خواهرم را خواستند خودم را جلو انداختم. شنیدید؟

 

ریجان ( تابان خانم )

 

من از خانه وزیرانم. چون پیاده ای مرا هدر دادندتا خود به قلعه سلامت برسند. آه، یکباره دیدم کیشم. سوار بی اسب، شاه پیل افکن، می آمد نسب از ما ببرد، آبرویی بخرد! تف به این پهنه ی سیاه و سپید که  در آن آچمز شدم. در قلعه ای بمان، رخ بر خاک بنه. بیهوده! همه شان بُرده اند و من ماتم. حالا همه شان عزیز سلطانند؛ از قِبَل من. حودشان می دانند.

 

نارگل خاتون (گلنار)

 

" و اما بر جام جهان بین مغان واقف اسرار، و آئینه ی گیتی نمای پیر گبران آتش خویِ آئینه کردار، پوشیده نیست که به حسن تدبیر وزیران نیکو ضمیر مقرر است هر طایفه نو گلی از گلبنان ریاض نیکویی به حضرت سلطان فرستد؛ تا بدین مناکحت و مساهرت معاند و مساعد ایشان را خویش شناسند٬ و البته که ابواب فتنه مسدود٬ و دست تطاول از آن قوم بلا دیده مقطوع-" موبدان خون گریستند؛ تا کِی؟ تا کِی هر فرمان تیغی است بر هر رگ ما؟- نارگل خاموش! تو اینجایی تا آنان در خوردِ مهر آن ماه شوند!

 

صنم ( تندر بانو )

 

من گروگانم. تاوان گرجیانم. خانان را شرط نامه ای آمد در ضمان صلح. ساو و باجی چندان، با چندین کنیزان خوبرو، و ماهرویان خانزاده. من یک از آنانم.؛ بزرگ زاده ، بهترین ایشانم. تمام راه در دلم غائله بود؛ چون جدال فریسی و حواری. آه پسر خدا که در آسمانی، من کی ام؟ گویی روی مو راه می روم. گرجیان اگر یاغی شوند من اینجا بر دارم!

 

عسل ( خیر بانو )

 

 

- .. خوابم گریخته. کدام ما قصه نیستیم؟ به صدا در آیید؛ کودکی اینجاست که با قصه باید خواب وی را آشفت!

 

-مرا خانه و فرزند بود. به مهمانی آبادی آمدند. شیپور شکار می زدند. شویکم را گفتند شب اول این عروس کجا بود؟ برکت از کدام سلطان یافت؟ اگر نهان از چشم کدخدایان ماند، حالا شبی به سلطان مهمان باشد.

می شنیدم از در و دریچه؛ کودک شیرخواره بر پشتم. چه باید می کرد شویکم که جفت نیامد، و جای آن خشم آمد؟

بشکنی تاس که هزار جفت شش آوردی مگر آن شب. بشکنی که هر چه می آوردی او مرا باخته بود.

 

 

دیر...

 

 

دیگر جا نیست

قلبت پر از اندوه است.

 

می ترسی - به تو بگویم - تو از زنده گی می ترسی

از مرگ بیش از زنده گی

از عشق بیش از هر دو می ترسی.

 

به تاریکی نگاه می کنی

از وحشت می لرزی

و مرا در کنارِ خود

از یاد

         می بری.

 

                     

 

همه

       لرزشِ دست و دلم ،

                                 از آن بود

که عشق

            پناهی گردد،

پروازی نه

گریزگاهی گردد.

.....

 

و خنکای مرهمی

                      بر شعله های زخمی

نه شورِ شعله

بر سرمای درون.

....

 

غبارِ تیره تسکینی

                      بر حضور وهن

و دنجِ رهایی

                بر گریزِ حضور،

سیاهی

            بر آرامشِ آبی

و سبزه ی برگچه

                     بر ارغوان

...

 

 

 

 

نه دیگه این واسه ما دل نمی شه...

اگر هم شه، دیگه عاقل نمی شه...

 

 

 

با صدای اون موشه توی نمایشنامه خوانی شهر قصه و با ریتم پشت میله ای (البت نه اونها که در وصف مادر خونده می شن) بخونید!!!!

 

عجب....

برزیل هم حذف شد!

 

کلاس بازیها خیلی بالاست... من تحمل این همه هیجان رو ندارم!!!

 

پی نوشت:

این سه-چهار نفر...

۱

۲

۳

۴

 

من با Lehman هستم!!!

 

از اون موقع که کودکی فزرتی بیش نبودم، از کلینزمن خوشم می اومد!

Klose از بازیهای سال ۹۸ سوگلی شد! Schneider, Lahm, Ballack هم به کنار که کلی باهاشون حال می کنم!

Lehman هم که بعد از اینکه به اون حرکتش توی بازی Arsenal-Barcelona فکر کردم، طرفدارش شدم!

 

 

از این حرفها بگذریم، همشون نوعی گلادیاتور محسوب می شن! آدمهای خیلی جالبی هستند! از کل ماجرا خوشم می آد!

 

شاید بازگشت به زندگی...

 

Does the enormous computing power of neurons mean consciousness can be explained wihin a purely neurobiological framework, or is there scope for quantum computation in the brain?

 

اصولا از ملت اهل caltech خوشم می آد!

 

 

 

ز کویت رفتم و الماس ساغر بر شکر بستم،

برو با یار خود بنشین که من بار سفر بستم

 

زبعد رفتنم جانا هزار افسوس خواهی خورد،

فلانی یار خوبی بود و من قدرش ندانستم........

 

 

--------------------------------------------

پی نوشت: استاد شهیر ... جواد یساری

 

به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه آن...

 

فکر می کنم! ساعتها فکر می کنم! گاهی کلمات مثل پتک فرو می آیند... بزرگ می شوند... تمام افکارم را پر می کنند... کلماتی مثل تبعیدی....

 

نه که challenge ! هنوز وقت دارم! حدس می زنم حدود ۳ ماه دیگر برای فکر کردن فرصت دارم! فکر کردن آزاد! قبل از طرح سوال! سوالِ سرنوشت ساز! هنوز سه ماه تا challenge فرصت دارم!

 

لعنت به این دلتنگی که سراغم می آد! وقتی می فهمم که تو هم حذف شده ای! وقتی اصرارت برای حذف شدن را می بینم! وقتی که تلاش می کنم خودم رو قانع کنم که همه اش یک سو تفاهمه! یک اشتباه.... لعنت ....

 

 

 

شاید جواب همینه....

 

 

گفتم صنما! صنم بری؟ گفت برم

گفتم که مرا خانه بری؟ گفت برم

گفتم که به من چه بر دهی؟ گفت برم!

 

 

زده زیر آواز اینو خونده! آخرش طی یک اقدام نمادین اعتراف کرد که یک برم دیگه هم داشته که یادش نیست!

 

خوشگلا باید برقصن....

 

آدمهایی هستند که چند ساعت کنارشون بودن، می تونه مدتها شارژ نگهم داره! آدمهایی که نبودنشون به معنی جای خالیه و بودنشون یک دنیا خاطره...

 

دوستی می گفت یکی از تعیین کننده ترین پارامترها در روابط بین آدمها، داشتن خاطرات مشترکه! قرار نیست همه این خاطرات خوب یا زیبا باشه! قراره به اندازه زندگی ای که کنار هم داشته ایم متنوع باشه! بهتر بگم: زندگی مون رو همین چیزها می سازه...

 

یادم نمی آد تو نه سال اخیر هوس داشتن خواهر کرده باشم! درست از وقتی با گلناز بانو دوست بوده ام....