Life still sucks..

تازگیها چند روز یه بار اینو می خونم. بهش معتاد شده ام!


خبر که زیاده! شام کریسمس گروه بود دیشب! مجموعا خوشحالم! 


به یه کشف جدید رسیده ام. آدمها دو دسته اند. دسته اول اونهایی که وقتی کنارشون هستی خودتو دوست داری. از بودن خودت و خودت بودن خودت لذت میبری. دسته دوم اونهایی هستن که وقتی کنارشونی از خودت و خودت بودن و اونجا اونجور بودنت احساس انزجار می کنی.

زندگی خیلی کوتاه تر از اونه که حتی یه لحظه اشو با گروه دوم بگذرونی.




پی نوشت: آره خوب! ایده آلشو گفتم. اگه ی خواستم به این یا حتی خیلی loose ترش عمل کنم که ....



15th of dec

 این هم از آخر و عاقبت اس او پی نوشتن. از وقتی شروع کرده ام به کار کردن روش، همه اش یه دوره تناوب رو طی کرده ام. اولش که یه ذره خوب فکر می کردم، با خودم و زندگی ام حال می کرد، بعد سریع وسواسی می شدم و شروع می کردم به گیر دادن و می نوشتم ایده ها رو. نتیجه نوشتن رو که می خوندم، شروع می کردم به فحش دادن. به یکی که می دادم واسه ویرایش، دیگه کار به فحش آبدار می رسید که "همین حقته! حالیت نیست چقدر اوصاعت افتضاحه! همه اش اعتماد به نفس چرت سر چیزهایی داری که اصلا باعث افتخار نیستن،اصلا حقته که از آسمون سنگ بیاد روت،..." ، خلاصه کلی فحش. بعد دوباره شروع می کردم به دلداری خودم.


الان به عنوان پایان داستان نشسته ام به فحش دادن که "حقته! حالیت نیست! همه کابنات هم بیان جلوت قسم بخورن که تو آدم خوشبخت و خفن و نظر کرده ای هستی، باز هم گیر می دی! حقته!"...


هذیون دارم می گم! یادم نمی آد آخرین باد کی سیر خوابی ده ام. تو دو هفته اخیر، دو روز در میون، روز کاری ۳۶ ساعته داشته ام. این دفعه به ۶۰ ساعت می رسه! عمرا اگه زنده بمونم...


کلی خبره و اینها! حالشو ندارم لیست بذارم اینجا واسه نوحه خونی یا جلب ترحم یا هر انگیزه مسخره دیگه ای...

فقط بگم وسط این همه ماجرا، اطرافم پر شده از این بحث و نمونه های رنگ و وارنگش! من هم که حسسساس... هی می خوام بیام بیرون، قضا و قدر نمیذاره... نشسته ام منتظر که ببینم رحمانیت خدا بهم چقدر صبر و سعه صدر داده....

 

نغمه :


 "آنهایی که رفته اند و آنهایی که مانده اند
 
آنهایی که رفته اند هر روز ایمیلشان را در حسرت نامه از آنهایی که مانده اند باز می کنند و از اینکه هیچ نامه ای ندارند کلافه می شوند.

آنهایی که مانده اند هر روزنهیکروز در میان ایمیلشان را چک می کنند و از اینکه نامه ای از آنهایی که رفته اند ندارند کفرشان در میاید.

آنهایی که رفته اند منتظرند آنهایی که مانده اند برایشان نامه بنویسند .فکر می کنند که حالا که از جریان زندگی آنهایی که مانده اند خارج شده اند آنها باید  تصمیم بگیرند که هنوز می خواهند به دوستیشان از دور ادامه بدهند یا نه.

آنهایی که مانده اند منتظرند که آنهایی که رفته اند برایشان نامه بنویسند .فکر می کنند شاید آنهایی که رفته اند مدل زندگیشان را عوض کرده باشند و دیگر دوست نداشته باشند با آنهایی که مانده اند معاشرت کنند.

آنهایی که رفته اند همانطور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند تا تنهایی بخورند فکر می کنند آنهایی که مانده اند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی می خورند و جمعشان جمع است و می گویند و می خندند.

آنهایی که مانده اند همان طور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند فکر می کنند آنهایی که رفته اند الان دارند با دوستان جدیدشان گل می گویند و گل می شنوند و از ان غذاهایی می خورند که توی کتاب های آشپ‍زی عکسشان هست.

آنهایی که رفته اند فکر می کنند آنهایی که مانده اند همه اش با هم بیرونند. کافی شا پ میروند .خرید میروندبا هم کیف دنیا را می کنند و آنها را که آن گوشه دنیا تک افتاده اند فراموش کرده اند.

آنهایی که مانده اند فکر می کنند آنهایی که رفته اند همه اش بار و دیسکو می روند و خیلی بهشان خوش می گذرد و اینها را که توی این جهنم گیر افتاده اند را فراموش کرده اند.

آنهایی که رفته اند می فهمند که هیچکدام از آن مشروب ها باب طبعشان نیست و دلشان می خواهد یک چای دم کرده حسابی بخورند. 

آنهایی که مانده اند دلشان می خواهد یکبار هم که شده بروند یک مغازه ای که از سر تا ته اش مشروب باشد که بتوانند هر چیزی را می خواهند انتخاب کنند.

 

آنهایی که رفته اند همانطور که توی صف اداره پ‍لیس برای کارت اقامتشان ایستاده اند و می بینند که پ‍لیس با باتوم، خارجیها را  هل میدهد فکر می کنند که آن جهنمی که تویش بودند حداقل کشور خودشان بود. حداقل احساس نمی کردند طفیلی هستند. 

آنهایی که مانده اند همانطور که  زنیکه های گشت ارشاد با باتوم دختر ها را سوار ماشین می کنند فکر می کنند که آنهایی که رفته اند الان مثل آدم های محترم می روند به یک اداره مرتب و کارت اقامتشان را تحویل می گیرند.

 

آنهایی که رفته اند همانطور می نشینند پ‍شت پ‍نجره و زل می زنند به حیاط و فکر می کنند به اینکه وقتی برگردند کجا کار گیرشان میاید و آیا اصلا کار گیرشان میاید؟

آنهایی که مانده اند فکر می کنند که آنهایی که رفته اند حال کرده اند و حالا میایند جای آنها را سر کار اشغال می کنند و انها از کار بیکار می شوند.

 

آنهایی که مانده اند فکر می کنند آنهایی که رفته اند حق ندارند هیچ اظهار نظری در هیچ موردی بکنند چون دارند آن طرف حال می کنند و فورا یک قلم برمی دارند و اسم آنوری ها را خط می زنند.

آنهایی که رفته اند هی با شوق بیانیه ها را امضا می کنند و می خواهند خودشان را به  جریان سیاسی کشوری که تویش نیستند بچسبانند.

 

آنهایی که مانده اند در حسرت بی بی سی بی سانسور کلافه می شوند.

آنهایی که رفته اند هیچ سایت خبری را نمی خوانند. ربطی بهشان ندارد خبر کشور هایی که تویش هستند

آنهایی که مانده اند می خواهند بروند. آنهایی که رفته اند می خواهند بر گردند.

آنهایی که مانده اند از آن طرف مدینه فاضله می سازند.

آنهایی که رفته اند به کشورشان با حسرت فکر می کنند.

 

اما هم آنهایی که رفته اند و هم آنهایی که مانده اند در یک چیز مشترکند

آنهایی که رفته اند احساس تنهایی می کنند. آنهایی که مانده اند هم احساس تنهایی می کنند.

کاش جهان اینقدر با ماها نا مهربان نبود."



این روزها...

وقت ندارم اصلا! ولی دو تا نکته است که حتما باید بگم:

- یه نصیحت پدرانه خیلی مهم دارم برات! هیچ وقت هیچ وقت(never ever ever...)تو زندگی ات به نقطه ای نرس که حتی با دیدن فیلم High School Musical II هم یاد بدهکاری هات بیفتی...


-" من موفق می شم! من اوضاعم خیلی هم خوبه! من تا وقتی گند خیلی گنده نزنم هیچ بهانه ای برای نگرانی ندارم. من حتما به هر چی بخوام می رسم. من نباید نگران باشم. من تو یکی از ایده آل ترین شرایط ممکن هستم...." قراره این جملات رو هر موقع جلوی آینه بودم شیش دفعه با صدای بلند بگم. چون به ندرت خونه می رم و شاید به اندازه کافی جلوی آینه نباشم، طبق قانون حداقل روزی ۱۵ دفعه باید شرایط رو برای این عمل مهیا کنم. (دستشویی های دانشگاه هم آینه دارند...)


یعنی میشه؟؟



امضا: مینای خیلی خیلی خیلی نگران...


مغولستان خارجی...

"عشق دروغ نیست. چیز وحشت آوری نیست. به خلاف آنچه می گویند به فیلم های ترسناک هم شباهت نداره. حقیقت داره. قشنگ غرقتون می کنه."



یه لحظه خیلی خوشحال شدم که زمستونه. هوا واقعا سرد شده. کافیه زیر کت، فقط یه بلوز نازک بپوشی تا سرما رو وسط استخونت حس کنی...






fairy tales of yesterday...

دارم کارهای اپلای رو می کنم! خیلی سخت و اعصاب خرد کنه! کارهای خودم هم خیلی زیاد، بد دست و استرس آوره! تقریبا همه کدهام جای مزخرفی گیر کرده اند. کار اکثرا از دیباگ خالی گذشته و واقعا یه ایراد درست حسابی دارن. تو هیچ قسمتی نمی دونم دقیقا دارم چی کار می کنم.

SOP نوشتن شد نوحه امام جسین برام! سخته! اعصاب خرد کنه. استرس آوره! دنبال recomm باید برم.

وسط این هیر و ویر باید تصمیم بگیرم برای تز چی کار کنم. باید به هزار تا چیز فکر کنم و تصمیم بگیرم که واقعا مسائل آسونی نیستن.

خلاصه که it's a complete mess from all points of view.


صبح دم خونه نامه اومده بود. فیلم مراسم تودیع یکی از استادها که من باهاش درس داشتم ولی تا حالا ندیدم اش. برای مراسم ثبت نام کرده بودم ولی جلسه داشتم نتونستم برم. الان که کدم جوابهای فضایی داشت میداد، رفتم یه نگاه به چند تا صحنه ازش انداختم!

آخر آخرش که می خواد pierre, pascal و patrick رو بغل کنه و خداحافظی کنه (تورج کثافت(ببخشیدها!) نرفته بود!!!) ازشون میپرسه: خب! الان وقت چیه؟ پییر یه چیزی می گه که من نمیشنوم! یهو بلند آهنگ پخش میشه: the show must go on.....


C'est pas ici....

کلا، اصلا با فرانسه حرف زدن حال نمی کنم. این دفعه دومه که از شدت ترس مثل فارسی شروع کرده ام به حرف زدن.دفعه اول سگ بهم حمله کرده بود. به قول یکی اگه خیلی بترسم، سه روزه در حد ویکتور هوگو راه می افتم.

تمام تنم می لرزه...



پی نوشت: به این نتیجه رسیدم که تو این یه سال دیگه زیادی نترس شده ام. درسته که هیچ اتفاقی هیچ وقت تو سوئیس نمی افته. ولی دلیل نمیشه من نصفه شب هوس قدم زدن تو برف بکنم یا از این کارها... اصلاح میشم!