A philosopher once asked, "Are we human because we gaze at the stars, or do we gaze at them because we are human?" Pointless, really...”Do the stars gaze back?" Now *that's* a question.

 

 

 

شاید فقط خدا می دونه تو فکرم چیه که یک ساعت تمام می شینم پای این و گریه می کنم!

 


I feel I know you
I don't know how
I don't know why

I see you feel for me
You cried with me
You would die for me

I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried

To be who you couldn't be
You tried to see inside of me
And now i'm leaving you
I don't want to go
Away from you

Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside

You cannot hide
I know you tried
To feel...
To feel...

پی نوشت: بهش می گم حرف خاصی، صحبتی، چیزی نداری؟ میگه: work hard! دمش گرم که می دونه به کی چی باید بگه! هستم باهاش! ;)

 

 

این

حرفهام داره یه جایی ته وجودم می پوسه! باید اینجا بنویسم! دستم نمیره!

داره نزدیک ۳ ماه میشه!

می بینم که کم کم دارم عوض می شم! نمی دونم گندیدگیه یا بزرگ شدن! یا یه adaptation ساده! از اون نوع adaptation که سوسمارها به آب سرد دارن؟

هنوز به چشمهای کسی احتیاج دارم! ولی دیگه گلناز هم نیست که مسکن باشه! خیلی ها نیستن! خیلی چیزها نیستن!

دلم واسه خیلی چیزهایی که داشتم و نداشتم تنگ شده...

باید خودمو جمع کنم بنویسم!

 

پی نوشت: می دونی چند وقته هیچ کس محکم بغلم نکرده که ماچم کنه؟ نخند! جدیه!