Wonderwall


معجونی از کم خوابی مفرط، گرسنگی، عصبی بودن شدید، الکل، قهوه خیلی غلیظ و مسکن.... تا صبح باید کار کنم و فردا به اندازه خدا کار مهم دارم برای انجام دادن....


حداقلش اینه که اینجوری آروم میشم...



Forgive and Forget...



آدم گاهی مرز بین اشتباه و درست رو گم می کنه. چیزهایی که قبلا مطلقا اشتباه به نظر می اومدن دیگه هیچ ایراد منطقی ای ندارن و چیزهایی که تنها راه درست فرض می شدن، اصلا بدیهی نیستند دیگه.


و خوب آدم باید تصمیم بگیره. باید روی اعتقاداتش دوباره فکر کنه. در صورت لزوم تغییرشون بده و اگه به این نتیجه رسید که اعتقادات قبلی درست هستند، با جدیت بیشتراز قبل پاشون وایسه


و خوب اون فاز تردید حتما وجود داره. اون دوره ای که واقعا نمی دونی کدوم ایده رو باید بپذیری. و لعنت بهش که معمولا کلی هم وسوسه هست برای هر کدوم. و خوب.. گاهی خودتو می بینی که به یکی از این وسوسه ها راه داده ای... و دلیل (یا بهانه) میاری که برای تصمیم گیری، اول باید بفهمی که راجع به چی قراره تصمیم بگیری.... و خلاصه لابد بعد یه مدت می فهمی که کجای مرز هستی و خودتو پیدا می کنی و لابد دستگاه عقیدتی تو محکم می کنی و یا ماشاالله...


خواستم بگم وسط این ماجرای همیشگی... یه چیزه که باید هیچ وقت فراموش نکنی... چیزی که من همیشه بهش بی توجهی می کنم...

 هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نباید به نقطه ای برسی که فکر کنی نمی تونی خودتو ببخشی.... هیچ وقت!




Keep your dreams alive. Dreamers do still have a strong survive


تهران در آتش زندگی می سوزد.... شهر ۲۳ سال زندگی من تجربه غریبی را می گذراند... و من نیستم که لبخندها و اشک ها،امید ها و نگرانی هایش را تقسیم کنم... در کسل کننده ترین و غم انگیزترین و شادترین لحظات غربتم لحظه ای دست از دلتنگی نکشیدم... دیشب وطن از من غریب بود یا من از وطن؟



من لی غیرک...


ادامه دارد...

فرداهای هرگز نیامده...


فردا که بیایی از بوسه باد برایت خواهم گفت و نغمه برگ درختان در خروش طوفان

از قرص کامل ماه در جنگل پریشانی شب های بی خوابی و فرداهای هرگز نیامده خواهم گفت

از فرباد های لذت زن هرجایی در آغوض مرگ

از افق بی انتهای جاده و لرزش خوفناک تمامی ذرات زندگی

از سکوت حقیر غرور، نهان در خاکستر های جاه طلبی

از سرود نومیدی و تشویش در لحظات افشای تقدیر

از سوگواری بر گور مردگان گم نام خواهم گفت...

فردا که بیایی...


playful


"-I just don't know what my life would be like as some one's wife.

-A bit like mine, perhaps. Mark and I run the cloth business together. I have to organize the household as well - all husbands expect that- but its' not so difficult, especially if you have the money for servants. And the children will always be your responsibility rather than his. But I manage, and so would you.

-You don't sound it very exciting.

-I assume you already know about the good parts: feeling loved and adored; knowing there's one person in the world who will always be on your side; getting into bed every night with someone strong and tender who wants to f* you... that's happiness for me."


فردای روزی که بتونم به این حرفها نخندم، ازدواج می کنم. اصولا از وقتی marital status ام از widow به single تغییر کرده، این بحثها زیاد پیش می آد. شرایط خیلی جدید و جالبیه. متوجه شده ام که به شکل عجیبی مدتهاست این تجربه رو نداشته ام.... جدیده...

bleeding love


قیافه مصمم می گیرم. راجع به تصمیم ها، برنامه ریزی ها و قضاوت هایم خیلی منطقی حرف می زنم. شبیه کسی که می دونه داره چی کار می کنه و به کارش معتقده و حاضره به خاطر این اعتقاد تلاش کنه و سختی بکشه تا به اهدافش برسه...


خیلی کمتر از چیزی که نشون می دم استوارم... تزلزل داره ریشه زندگی مو داغون می ده....



requisite absolution


...

-"If we keep giving our food away, we're going to starve.

-I know. But how can we refuse?

-We can't fulfil our mission if we're dead.

-But we are nuns, after all. We must help the needy, and leave it to God to decide when it's time for us to die.

-I've never heard you talk like that before.

-My father hated people who preached about morality. We're all good when it suits us, he used to say: that doesn't count. It's when you want so badly to do something wrong - when you're about to make a fortune from a dishonest deal, or kiss the lovely lips of your neighbour's wife, or tell a lie to get yourself out of terrible trouble - that's when you need the rules. Your integrity is like a sword, he used to say: you shouldn't wave it until you're about to put it to the test. Not that he knew anything about swords..."



Absolutely obsessed.....

هفته دیگه قراره یه آدم خیلی خیلی خیلی خیلی هیجان انگیز رو ببینم. حدس می زنی چه احساسی دارم؟ دقیقا! هیجان زده ام. ;)


از شوخی گذشته به نظرم اتفاق مهمیه. کاملا آمادگی دارم که اساسا تحت تاثیر قرار بگیرم. از هیجان و کنجکاوی گیجم...


یک ساعت بعد: شدیدا تو فکرم. هوومممم.. به نظرم وقتشه یه تصمیم درست حسابی بگیرم... تصمیم که نه! باید فکرهامو جمع و جور کنم. جواب دو سه تا سوال رو پیدا کنم و با این موضوع که چند تا از سوال هام قرار نیست جواب داشته باشه کنار بیام... توی اون مود هستم که انگار یه چیزی زیر پوستم و شاید توی رگهام جریان داره و اون قدر جدی و پیچیده و عظیم و مهمه که نمی تونم راجع بهش درست فکر کنم...

(کاش یکی بود کمک می کرد. یا حداقل می شد راجع به این چیزها باهاش فقط حرف زد.... این دورترین خواهش ممکنه. الان هیچ کس تو فاصله فلان قدری ام هم نیست که ذره ای این چیزهامو درک کنه... no prob!)


پی نوشت: ای لعنت بهش! جون من! تو باورت می شه که طرف فقط و فقط ۶ سال از من بزرگتر باشه؟ ۶ سال یعنی دقیقا هیچی! من خیلی عقب مونده ام یا اون خیلی جلو ئه؟ ... اوهومم... جفتش!


صبر... سکوت...


-A mixture of love and lust ... Is there anything stronger than this?

-Oh yes! Rage!


Two doors....



یعنی ببین چه حالی می کنی وقتی بعد یه هفته ول گشتن و خوردن و خوابیدن (و فقط یک روز کار) پاشی بری دفتر رئیست و انتظار داشته باشی که با لگد پرتت کنه بیرون و بهت بگه چقدر بی لباقتی، و در عوض اولین حرفش این باشه که: "خوبی؟ مطمئنی؟ به نظر خسته می آی" و دومین حرفش این باشه که "از اسلاید هات خیلی خوشم اومد!!!" و تو جلوی خنده خودتو بگیری که چه شانسی آوردی که خبر نداره شاگرد سوگلی اش چقدر دست گل آب داده و در ادامه بحث راجع به ویزا و خونه و این حرفها باهاش درد دل کنی...


گاهی اوقات خیلی خوشحال می شم اگه بدونم که اون هم قراره بیاد ولایت ما!




پی نوشت: فکر نکن عزیزم! اگه فکرشو نکنی همه چی حل میشه!



... نی غلطم در دل ما بوده ای...


And it's how you can enjoy it: Close your eyes! Stop thinking!



Love is all about weak points...

The first thing you need to do about all your weak points is to accept them. By confirming their existence, you will have the chance to think about a way to reduce their unwanted consequences... But before all these, you have to forgive yourself for them..


I had to forgive myself for "being loved" a long time ago.. actually that might have been the first thing I did in my life. With the very first breath I took, I should have forgiven myself for being under parental affection, which is still my biggest weak point, my mere restriction as well as the most significant source of enthusiasm and my principal inspiration in life... 

A while ago, I realized that I had to forgive myself for "being in love". I used to think about it from the moment I woke up in the morning till the very last conscious moment of the day. I had it in my dreams. I couldn't stop fantasizing about it. I spent my leisure time planning for it. I used to long for it heedlessly. Sacrifice was the very least thing I was ready to do for it. And I did it. I still can't believe how recklessly I gave up so much of myself  for it. I was not ashamed of myself. I had had forgiven myself for it.

Now, I need to believe that I can forgive myself once more. I'm going to have to excuse myself for "not being in love anymore". I can feel it somewhere deep in my heart. Little by little I see its existence evidences. I have nightmares about it every now and then. It seems so essential for me that I can forgive myself once more. Overwhelmed resentment is the last thing I desire nowadays.... 

I'll remember.... (just in case!)


بیا ره توشه برداریم،

قدم در راه بی برگشت بگذاریم...