تورقی...گاهی... (۳)

 

 

 به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو، نیاز من به تمامی ذرات زندگی ست.

به من بازگرد...

 

 

 

تورقی...گاهی... (۲)

 

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست.

من خوب می دانم.

اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.

مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان.

به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.

به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.

به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.

به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.

و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را بر نمی گرداند.

تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزار راه را می توانی دید. و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماقشان بپیمایی.

در آن لحظه های که تو یک آری را با تمام زندگی عوض می کنی،

در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،

در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریاد های دیگران احساس می کنی،

در آن لحظه هایی که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،

در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت،

به یاد داشته باش

که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.

 

به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه ی زمان.

 

 

تورقی...گاهی...

 

و بس که - که به سرود نام تو بیندیشم و در انتظار قدمهای تو بر برگهای خشک پاییز بنشینم.

 

 

شاید ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بو ده ایم که می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویشتن کنیم.

 

من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه ای بیافرینم.

من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم. -آن لحظه ای که تو را به نام می نامیدم.-...

اینجا را غباری گرفته است.

 

چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟

شب از من خالی ست......

 

 

دیوار ... دیگر جا نیست...

 

توی این بیابون.. یا خلا.. یا سقوط.. یا پرواز.. یا آزادی.. یا عدم.. یا غایت.. یا حریق.. یا تاریکی.. یا...... یا به قول تو "دشت"...... یا به قول من "دیگر جا نیست، قلبت پر از اندوه است"......... حسرت اینو می خورم که زمین زیر پامو حس کنم... که باز ببینم.... که خودمو ببینم.... که تو چشمهای تو خودمو ببینم... برای مدتها، برای سالها، برای ده سال دیگه، برای دهها سال دیگه...

 

و الان آرومم! خیلی آروم! ذهنمو کاملا خالی کرده ام و جای همه چیز -جای هر چیز- صدای تو رو گذاشته ام که:

 " آن سوی دیوار جاده ای است.... حتی اگر شب باشد...."

 

 

پی نوشت: و این بار ، این تویی که می گی:

                       " من به عشق مردی که شاید هرگز نباشد زنده ام"

هیچ می دونستی بی نظیری؟؟؟

 

پی نوشت ۲: همه اینها از کجا شروع شد؟ از افطاری امشب؟ از ابی و داریوش گوش دادن تو و یاد من افتادن؟ از اونجا که چند وقته هر شب خواب تو رو می بینم؟ از تصور سال دیگه مون؟ از رزومه ساختن من؟ از خاطرات مشهد؟ یا حتی قبل تر؟ از اول؟ از اولِ اول؟؟....... از گلتن ؟؟

 

 

هر که دلارام دید... از دلش آرام رفت...