می گویند مینا،
«می ناب» ای بوده که از مستی «ب» آن افتاده است...
                                                                      می نا

 

 

از او ترسم که غافل پا نهی باز... نشینه خار مژگونم د پایت....

 

چند هفته بود ندیده بودمش! دلم تنگ شده بود! زنگ زدم بهش! فرصت نداد حرف چندانی بزنم! تا گفتم دلم تنگ شده، پرسید کجام! با بچه ها بوفه معدن بودیم! ۱۰ دقیقه بعد تقریبا تو بغلم بود! بعد ها فهمیدم کلاس پیچونده بود! آزمایشگاه! نصفه نیمه حالمو پرسید! گفت:خب؟؟ گفتم: خب؟؟ می بخشید مزاحمت شدم! فقط هوس کرده بودم ببینمت! باز گفت: خب؟؟ صداش می لرزید! خودش هم می لرزید! تازه فهمیدم که چه گندی زده ام! طفلکی فکر کرده بود من جواب  رو پیدا کرده ام یا از اول داشته امش و الان خبرش کرده ام که بهش بگم! حالا این من بودم که می لرزیدم! تازه فهمیده بودم که چه حسابی روی من می کرد و چقدر برای چنین لحظه ای خیال بافی کرده بود! اون قدر که نتونسته بود که حقیقت ساده رو ببینه! که اگه فرضا جواب رو  هم داشتم، نباید بهش می دادم! حتی نباید  میگفتم که کجا می تونه پیداش کنه! به ضرر هر سه تامون بود! نیم ساعت تلاش کردم که تونستم قانعش کنم که به خودش مسلط باشه! تازه یادش انداختم اون نقابی که جلوی من همیشه میزد کنار رفته و باید هر چه سریعتر بذاردش سر جاش!! و با قیافه احمقانه ای باید تظاهر می کردم که هیچی از زیر اون نقاب رو ندیده ام! وقتی می رفت هنوز گیج بود! باور نمی کرد که آخرین امیدش هم موهومی بوده! که آخرین امید مدتها پیش تموم شده بود....

الان خیلی از تمام این ماجراها دوره! خیلی کم ازش خبر دارم! ولی شنیده ام که ظاهر زندگی اش عاقبت به خیره! اصلا نمی تونم حدس بزنم که بعد از این همه بالاخره به آرامش رسیده یا نه...

 

می دونی چرا اینها رو تعریف می کنم؟؟؟ اخیرا خیلی می ترسم که من هم همون جایی باشم که یه وقتی اون بود! احتمالش زیاده! با این تفاوت که من حواسم به تخیلم هست! از صدای هیچ زنگ تلفنی نمی پرم!! هر چند که روی این هم نمی شه خیلی حساب کرد!!

پی نوشت: یک بار! فقط یک بار بهم دروغ گفت! اون هم با کمی تصور شرایط می تونم توجیهش کنم! ولی حقیقت اینه که نتونستم هیچ وقت ببخشمش! یعنی نتونستم خودمو قانع کنم که ببخشمش! باید انتخاب می کردمش! اگه می بخشیدم، نمی تونستم اونقدری که دوستش داشتم، دوستش داشته باشم! راستش همون موقع که داشت شروع می کرد به گفتن دروغش تصمیمو گرفتم! هیچ وقت نمی بخشمش!

 

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان....

 

شکر خدا که امیر آباد خیابون گل و گشاد و طولانی... زمان خدا هم که قربونش برم به نظر ابدی می رسه!! می شه لطف کنی بگی چرا درست وقتی که دارم واسه خودم قدم می زنم و بالاخره تصمیم گرفته ام فاصله مرکز تفریحات تا دانشکده رو بهت فکر کنم، درست وقتی سرمو بالا می آرم که تو چاله نیفتم باید تو رو ببینم که لبخند می زنی؟ نمی خوای بهت فکر کنم، پس اون لبخند چیه؟  این غافلگیری چه ربطی داشت؟؟؟

راستشو بخوای، رفت تا چند ماه دیگه که باز یه چیزی بشه هوس کنم یه جایی قدم زنم و شاید موضوع بی ضرر برای فکر کردن کم بیارم و ....

 

 

پی نوشت: شهرام آخر هفته کنسرت داره! من بعد حدود یک سال و نیم دارم می رم مسافرت! اصلا هم حوصله صداقت زیادی ندارم که بشینم detect کنم که بابت این حادثه ته دلم شادم! که هنوز جرات ندارم نزدیک یه همچین جایی باشم! که هنوز بعد این همه وقت براش آماده نیستم!!!

 

با دوستی حدود دو ساعت یک نفس حرف می زدیم! (راستش.. برای دوستی... حرف می زدم!!) یه جایی اش رسیدم به این که: خدا شاملوی بزرگ رو بیامرزه... نور را در پستوی خانه نهان باید کرد... البته نگفتم اش! جاش نبود! سوتفاهم محتمل بود... تو گلوم گیر کرد! الان دو زاری ام افتاد که آی وصف حال خودمه....

دلم تنگ شده! دلم برای اونهایی که دیدن لبخندشون شاد و شارژم میکنه تنگ شده!

دنیای کوچیکیه... و گاهی(اون موقع که کوچیکیشو خوب می بینم) احساس می کنم که دارم توش گم می شم!

 می دونم به چی نیاز دارم! تو هم می دونی! بارها بهت گفته ام! بس که جلوی چشمته نمی بینی اش! بس که بر آورده کردنش برات آسونه....

 

کباب قناری .... بر آتش سوسن و یاس...

               خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد...

 

 

 که برق مهربان ِ نگاهت،

                   آفتاب را بر پولادِ خنجری می گشاید که می باید به دلیری با دردِ بلندِ شب چراغی اش تاب آرد

                                       و هنگامی که انعطاف قلب مرا با سختی ِ تیغه خویش آزمون می کند ...

 

 

 نه

       تردیدی برجای به نمانده است،

                                     مگرقاطعیتِ وجودِ تو که از سرانجام ِ خویش به تردیدم می افکند.

 

که تو آن جرعه آبی که غلامان به کبوتران می نوشانند

                                                 از آن پیشتر که خنجر به گلوگاهشان برند...

 

 


 

نه جون تو! نمی شه! این تن بمیره! یه دددونه! فقط یه دونه نظر بذار!! چشمام مثل یعقوب پیامبر کور شد بس که به راه موند!

 

پی نوشت: اجازه نظر دهی گذاشته بودم! بعد یه چیزی شد که برداشتمش! حالا من لوتی بازی در می آرم counter نمی ذارم که چکت کنم، تو باید سالی یکی و نصف دفعه سر بزنی؟؟

کم مونده بود ما یکی رو بکنی تو قوطی!!