من می گم افتاده ام وسط برهوت خدا .... شما بگین نه!

تصمیم داشتم تو فاز اول آدرس اینجا رو فقط به ۲-۳ نفر بدم (اولیش مفیستو! ) . بعد از یه مدت هم بقیه...

و خدای من... این بقیه تو این مدت کوتاه کولاک کردند. تقریبا همشون به شکل تحسین بر انگیزی تلاش کردند که به خودشون گند بزنند.

دوستی می گفت باید خودمو در عمل انجام شده قرار بدم.... شاید هم همین کارو کردم. (قبل از اینکه پشیمون شم....)

می دونی... آدمهای نزدیکم گاهی خیلی بی انصاف می شن...نه! اذیتم نمی کنند. یعنی توانایی این کار رو ندارند. ایده هاشون زیادی قابل پیش بینیه!

دیروز اتفاقی افتاد که برای من مهم بود. همه ملت اطرافم هم می دونستند یا خیلی ساده می تونستند حدس بزنند که برام مهمه! و نمی تونم هنوز باور کنم که این دوستان شفیق چقدر به همه چیز گند زدند... بدترین قسمتش این بود که گاهی فوق العاده قابل پیش بینی خنجر می زنند. و تنها چیزی که می مونه که می شه بهش فکر کرد تخمین میزان بی انصافیشونه.

اولین شرط آزار دادن کسی طلب کردنه! یعنی باید بخوای و تصمیم بگیری که آزارش بدی. دومین مرحله خلاقیت و استفاده از هوشه! یه قانون هست که میگه : آدم یا نباید کسی رو اذیت کنه یا باید این کارو شرافتمندانه و با احساس مسئولیت و کامل انجام بده! سومین مرحله هم اینه که شروع کنی! یه کاری کنی طرف خودش و تمام زندگیشو زیر سوال ببره!

کمتر چیزی کسل کننده تر از سر و کله زدن با یه آماتوره! کسانی که به شکل تاسف باری خنجرشون رو پنهان می کنند.

اُه! نه! شاید لازم باشه بگم که من آدم مظلومی نیستم. اطرافیانم هم یه عده موجود خوب و دوست داشتنی هستند.... فقط گاهی پیش میاد که همزمان من خیلی ایدا آلیست میشم و اونها زیادی آماتور.... زیاد طول نمیکشه... همه مون فرصت کمی داریم!

 

راستش آدم های زیادی هستند که:

 ًمن واقعا ازش خوشم میاد. ولی حالم داره از فقط خوش اومدن به هم می خوره ... از خدا می خوام که کسی رو ببینم که بتونم بهش احترام بذارم* ... ً

اینجا خود برهوته.........

 

---------------------------------------

* این جمله از فرانیه! در موردش خواهم گفت....

صفر درجه بالای سطح گه....

لنی* موجود با حالیه! از حرفاش لذت می بم. هرچند که عمرا جایگاهش به آرتور نمی رسه!

گاهی کاملا متقاعد می شم که هر کس از یه حدی بیشتر فحش خیلی رکیک بده ، به درک عمیقی از اطراف خودش رسیده (مثل لنی).

 Al Pcino تو فیلم The Scent of a Woman  نماد یک آدم ایده آل از این نظر به حساب می آد. به طور متوسط توی هر ۱۰ کلمه اش ۳ بار کلمه  ...f رو به کار میبرد.

بدیش اینه که توی اطرافیانم هیچ کس رو نمی شناسم که این کارو به اندازه کافی طبیعی بتونه انجام بده. و غیر طبیعیش ، چطوری بگم .... زیادی متظاهرانه به نظر میاد. گند می زنه به همه چیز....

این positioning با این دقت (۷ رقم اعشار) هم از کارهای لنی محسوب می شه! صفر درجه بالای سطح گه! سطح دقیق نرمال زندگی مون!

پایین تر ماداگاسکاره و بالاتر هم برف....

بدیش اینه که به ندرت پیش میآد یکی از ما اونقدر شانس داشته باشه که حداقل زمستون ها بتونه بره اون بالا و تابستون ها از شدت گرسنگی مجبور شه به سطح نرمال برگرده. بعد هم با یه بد شانسی سوت بشه به ماداگاسکار...

غرض از این حرفها... هر چی آدم میاد سعی کنه حساسیت چند تا از سنسورهاشو محض تنوع هم که شده کم کنه ، که حداقل محل دقیق زندگی اش اونقدر تو چشمش نخوره ، حتما یه کسی ، غالبا یه آدم نزدیک و عزیز، محض دلسوزی یا خیلی اتفاقی یا از همه بدتر محض خیرخواهی یه کاری می کنه که حالا حالاها هیچی رو نتونی فراموش کنی.

جالب اینه که هیچ وقت یادشون نمی ره ۷ رقم اعشار دقت رو یاد آوری کنن...

-------------------------------

* خداحافظ گری کوپر نوشته رومن گاری

در موردش بدون شک بیشتر خواهم نوشت.

دیگه سخته اینو بگم: جاری در لحظه های ناب بودن....

راستشو بگم، اینجا یه چیزی گرفته باز....

نه اصلا مخالف اون حرفم نیست که تا ۲۲ روز دیگه من درحال ترکیدن از شادی هستم.

فقط باز دلم تنگ شده و گرفته.

باز یه چیزی شد (این بار نوشته ناهید رو خوندم) و باز گذشت زمان رو زیر پوستم احساس می کنم.

چیزی برای پشیمونی ندارم. ولی دلم تنگ میشه. برای چیزاهایی که دیگه هیچ جور به دست نمی آن. و از اون بدتر چیزهایی که اگر هم به دست بیان دیگه دیره.

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵ داره نزدیک می شه.

می ترسم.

تنها چیزی که می دونم اینه که شیروونی های سبز هنوز اونجا هستن...

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش...

امروز با 4 نفر یه صحبت (یک طرفه) تقریبا جدی به مدت حدود یک ساعت داشتم.

موضوعش و علتش مفصله. ربطی هم نداره که بخوام بگم. ولی چند تا نکته جالب داشت:

اول اینکه این دوستان تمام تلاششون رو هر کدوم به روش خودشون با جدیت تمام کردند که تمرکزم رو موقع حرف زدن بگیرند. چون موضوع صحبت خیلی حیلی کلی بود و باید همزمان حواسم به جاهای مختلف می بود و چون مخاطبم بیشتر از یک نفر بود ، که نمایی کار رو مشکل می کنه ، جدا یه وقتهایی این تلاششون به نتیجه می رسید.

با این وجود ناراضی نیستم از خودم. ظاهرا تونستم چیزی که می خواستم بگم رو بگم. (این که قبول کردند ، شنیدند یا حتی اصلا گوش کردند یا نه ، بحث دیگه ایه که ربطی به من نداره)

بعد هم اینکه خیلی سعی کردم تمام مدت ، احساسات رو وارد کار نکنم.

می شه گفت موفق شدم. سخت بود... خیلی سخت...

 

این ناراضی نبودن در این جور موقعیتها ، تقریبا پدیده نو ظهوری محسوب می شه! تبریک!

اخیرا، علی الخصوص امروز، صبرم به دفعات در بوته آزمایش قرار گرفته ... همین طور پیش بره ، استحکام قابل تحسینی پیدا می کنه....

 

پی نوشت: سروصدا کردن ، سکوت کردن، بی توجهی وقتی باید توجه کنی، و حتی فقط نگاه کردن و .... ذاتا خیلی با هم تفاوت ندارن...حداقل تو detection اصل منشاشون خیلی مشابهند...

خواستم اطلاع داشته باشید...

 

در کشتن ما چه می زنی تیر جفا ( تازیانه اشو در آورده..... )

25 روز.... خیلی طولانی نیست. ولی به نظر کافی میاد.

هنوز نتونسته ام شوک خبر رو رد کنم. ولی اون قدر به خودم اومده ام که بفهمم چقدر شادم.

من 25 روز برای زندگی کردن فرصت دارم.

یه زندگی بی نظیر. درست همون چیزی که آدم تو این سن لازم داره. دوستی معتقده تو این سن آدم حق داره به خاطر حال زندگی کنه و برای آینده ای که معلوم نیست چی میشه زندگیشو خراب نکنه.

25 روز می خوام برای خودم طوری زندگی کنم که 30 سال دیگه از بیست سالگی ام این چند روز رو به خاطر بیارم.

به سعه صدر نیاز دارم برای تحمل این همه شادی.....

garbageology

امروز به خاطر یک تخمین نادرست (یه جور اشتباه محاسباتی) توی یه دوراهی قرار گرفتم که یه راهش به منزله اعلام این بود که یه احمق و کوته نظر به تمام عیار هستم و با گرفتن تصمیم دوم امضا می کردم که یه آشغال واقعی هستم.

نکته هیجان انگیز اینه که تقریبا بدون هیچ تردیدی خواستم آشغال باشم. یا بهتر بگم: اینطور نشون بدم.

تقصیر من نبود راستش! یه جای کار اشتباه در اومده بود.

همه اش یه بازی لوس و تکراری بود که روش تسلط کامل داشتم.هدف نشون دادن ضرب شست و بستن دهن یکی بود! روی خودم هیچ تاثیری نداشت.

ولی آخرش حداقل سه نفر خیلی ناراحت شدند. یکی شون رو توجیه کردم. یکی دیگه اصولا قرار بود ناراحت بشه. و نفر سوم و بقیه اگه اون قدر ابله هستند که بعد از این همه مدت نتونند یه نمایش درجه سه رو از حقیقت تشخیص بدن که همون بهتر فکر کنند من یه آشغال واقعی هستم.

دوستی می گفت : مینا! راه آرومتری هم وجود داشت! که کوتاه بیای ! تا آخرش لزومی نداشت بری. می تونستی کنار بکشی.

و نمی دونست در اون صورت دیگه مینا نیستم.

گاهی مینا بودن خیلی سخت و مینا خیلی غیرقابل تحمل می شه. ولی هیچی بدتر از مینا نبودن نیست!

حتی یه آشغال واقعی.

تف

 

نباید تحت هیچ شرایطی به هیچ بهانه ای روی هیچ پسری هیچ نوع حسابی کرد. رسما یه تف سر بالا ی ایده آل محسوب می شه.....

 

پی نوشت: اصولا تحمل شنیدن چنین جمله هایی رو ندارم.(حتی اگه به حقیقت نزدیک باشند!). خیلی بالاتر از حد استاندارد، کوته بینانه هستند.

ولی الان بد جوری وصف حاله......

 

کلنگ

خسرو وداع ملک خود٬

از بهر شیرین می کند.

فرهاد هم از بهر او،

بر کوه ،

 می کوبد

 می کوبد

 می کوبد

 کلنگ*....

......

بین این سه نفر (خسرو ، شیرین و فرهاد) بیشترین احساس قرابت رو با کلنگه می کنم! یا حتی با کوه ...

----------------------------------

* آلبوم غم زیبا از شهرام ناظری

Arthur

It's not the end

Not even the begining of the end

‌But perhaps it is the end of the begining