Forgive and forget....


یه سریال خیلی باحال پیدا کرده ام که راست کار خودمه. کلی باهاش حال می کنم. فقط بدیش اینه که گاهی واسه جلب مخاطب روانی، صحنه ترسناک یا خشن چاشنی می کنه. فرض کن ساعت ۴ صبح تو تو شهر غریب و اتاقی که مال خودم نیست، خانومه سوار ماشینش میشه و یهو مرده از صندلی پشت تفنگ رو می ذاره رو گردنش... خب این می تونه شب منو نابود کنه. ۱۰۰۰ دفعه قفل در رو چک می کنم و ارتفاع ۳ طبقه رو تخمین می زنم و آخرش هم قانع نمی شم که کسی نمی تونه از بالکن وارد اتاقم بشه.. بالاخره مجبورم بخوابم و لعنت می کنم به اشباح غریبه و سایه های پشت پنجره...

و تمام اراجیف مربوط به دختر تنها و مستقل رو می کوبم توی سر خودم که زندگی همینه که همینه و تا وقتی که به کسی احتیاج داشته باشی، فقط دهن سرویس شده بهت می رسه... (در غیر این صورت هم معمولا چیز دیگه ای نصیبت نمی شه..)

ماجرا عین فاجعه باز کردن بطری ها و قوطی های سفته... دو تا داستان کلاسیک که نماد بی نظیری از سختی های (شاید تنها سختی های) زندگی مجردی باشند...


و اعتراف می کنم که تو شب های سرد و ترسناک، باز دلم می خواد که باشی... دلم می خواد امن باشم... دلم می خواد احساس کنم مواظبم هستی، حتی اگر نباشی، دور باشی، بد باشی...


و باز باید یاد بگیرم که ببخشم... باید خودمو ببخشم.. به خاطر دل تنگی هام... به خاطر خواستن هام.. به خاطر تمام وسوسه های نفس گیرم... به خاطر خستگی هام از نبودنت... به خاطر خواستنت... به خاطر شکستن قوانینم... به خاطر perfect نبودن لعنتی ام ... به خاطر یه دختر خیلی خیلی معمولی بودنم ... باید خودمو ببخشم... 

دیر با زود باید یاد بگیرم که به خاطر هنوز دوست داشتنت خودمو ببخشم...



ساده است نوازش سگی ولگرد....


فکرم کلی مشغوله! خر تو خریه اون تو. همین طوری که هیچی از اطرافم نمی فهمم یه تیکه کاغذ قدیمی رو از روی میز شلوغم بر می دارم. با خط خیلی بدی روش با عجله یه سری چیز ناخوانا نوشته ام. آخرش هم خیلی محکم و درشت نتیجه گرفته ام:


sufficient statistics of this information (inference???) should be quantized

!!!!!!!!!!


باز یهو عاشق زندگی ام میشم.....



Last Christmas, I gave you my heart *


کریسمس قبل بد بود... خیلی خیلی بد بود... کریسمس امسال خوبه... کریسمس سال دیگه عالی خواهد بود... 



*the very next day, you gave it away...