u'll make a good girl crazy, if u don't treat her like a lady*

 

نفرت و انزجار وقتی یک طرفه باشه، شبیه یه جور درام ِ کمیک می شه! یه جور سیرک مضحک! تو از من بدت می آد و من نسبت به تو هیچ احساسی ندارم یا بدتر از اون دوستت دارم. تو نمی تونی منو بزنی یا بهم فحش بدی چون صحنه مسخره ایه که من بایستم و حتی لبخند بزنم و تو روبروم باشی و لبهات از خشم بلرزه! و من وقتی نسبت به تو احساسی ندارم یا دوستت دارم، هیچ عکس العمل غیر مسخره ای در برابر نگاههای سنگین یا حتی فحش دادن و کتک زدن نمی تونم نشون بدم.

مستحبه خشم و نفرت از هر دو طرف به رسمیت شناخته بشه و مورد تائید قرار بگیره!

 

محبت، علاقه و مهمتر ازاون عشق وقتی دو طرفه باشه یه کارناوال خنده دار پدید می آد. تاوقتی یه طرفه است، من تو رو دوست دارم و بودن و نبودن من برای تو هیچ توفیری نمی کنه! تو روزها و شبهاتو طبق معمول به سادگی و خیلی عادی می گذرونی، بدون اینکه در غیابم لحظه ای بهم فکر کنی. در حالی که من هر لحظه به تو فکر می کنم و حضورت رو کنارم احساس می کنم و تصویرت جلوی چشمانم جون می گیره. این جوری زندگی هر دو پیش می ره! تو زندگی معمولت رو داری و من در غم هجران می سوزم و-البته طبیعیه که- می سازم! حداقل کاری برای انجام دادن داریم.

اما وقتی دو طرفه شد، یه سوال بسیار مهم، جدی و در عین حال مسخره پیش می آد: "خب! حالا که چی؟ چی کار باید کرد؟" و....... می دونید؟ جوابِ جالب برای این سوال تقریبا همیشه نایابه،جواب نسبتا مقبول هم خیلی کمیابه! اون وقته که زندگی هر دو نفر به هم می خوره! دو تا آدم گنده جواب یه سوال ساده رو پیدا نمی کنند. شرایطِ خیلی مضحکی پیش می آد!**

 

اینا رو دارم می گم که حواستون باشه که فقط از کسانی بدتون بیاد که بتونید متقاعدشون کنید که از شما متنفر باشند، و از کسانی که از شما متنفرند بیزار باشید، و کسی رو دوست داشته باشید که براش مهم نیستید و کسانی که دوستتون دارند براتون.............

 ***

----------------------------------

* این جمله کوچکترین ربطه به ۴ بُعد نداشت. و به موضوع صحبت! ;-)

**"من" و "تو" نوعی هستند البته!

*** می دونم چی می خوای بگی! که مثل مرفه های بی درد حرف می زنم. که انگار خبر ندارم گاهی "من"ها حسرت داشتنِ ِ هر کدوم از این احساسات و نقش ها در هر سمت و به هر قالبی (یه طرفه، دو طرفه، میدون، کشتارگاه...) رو دارند!

حتی اگه نقش یه دلقکِ گوژپشت و لنگ تو یه کارناوال دهاتی باشه که مردم به سمتش آشغال پرت می کنند................

می دونم! یادته! این بدترین خاطره و دردناک ترین کابوسِ آرتور بود.

این رو هم می دونم...... همون جا بود که همه چیز رو از دست داد! همون جا بود که مجبور شد همه چیز رو از نو بسازه.................. دلم براش تنگ شده!

در بهای بوسه ای....

 

یکی مثل ِ

کز چاکران پیر مغان کمترین منم

 

تو یه جایی "بین ناکجا و ابدیت"

 

با انگیزه ای تو مایه های

If you're going through the hell, Keep going

.........*

 

 

 

دین و دل بردند و قصد جان کنند

الغیاث از جور خوبان الغیاث

 

در بهای بوسه ای، جانی طلب

می کنند این دلستانان الغیاث

البته که قابل نداره! بر منکرش لعنت!

-----------------------------------------------------------------

* هنوز بقیه داستان رو نمی دونم!

u'd better put ur feet on the ground & see what's this all about

 

اون موقع که از همه چیز خسته شدی، هیچ چیزی نیست که اون قدر جذاب باشه که بخوای زندگیتو تلف کنی و بهش فکر کنی، دلت فقط یه خلسه می خواد که هیچی مزاحمت نشه، یه جور خواب که به اندازه کافی بدون رویا و به اندازه کافی طولانی باشه که وقتی بیدار می شی زمان به اندازه کافی گذشته باشه، و حتی مجبور نشی به بیدار شدن و بعدش فکر کنی، هدفون بذار! صداش رو خیلی بلند کن و تا وقتی که از سردرد دیگه هیچی نفهمی آهنگ Objection(Tango) by Shakira رو گوش کن! ریتم تند و وحشیانه و مسخره ای داره! ولی اثرش تضمینیه! آدم رو به مرز دیوانگی می رسونه! دیوونگی یا عقلانیت اهمیت چندانی ندارند وقتی دنبال خلسه هستی! بعد از چند بار گوش دادن تازه معنی out of control رو می فهمی! دیگه روی پاهات کوچکترین کنترلی نداری! اگه به اندازه کافی ظرافت داشته باشی شاید بدون اینکه متوجه باشی هد بزنی! بعد از حداکثر دو ساعت، کاملا نشئه شده ای! چنان نظم فکری آدم به هم میریزه و کل اعصاب داغون می شه که هر چی بخوای می تونی توش بریزی! سه مرحله دیگه کار داری که اگه آدم بی سلیقه ای باشی می تونی یه راست بری سراغ آخری. مرحله دوم اینه که دو سه بار Just One Last Dance رو گوش بدی، که اون قسمتهای انتهایی فکرت که ممکنه خودشون رو قایم کرده باشن، ریخته شوند تو کاسه و خوب کوبیده شن! حالا باید جای چیزهایی که برداشتی رو پر کنی! مرحله تزریق ایدئولوژی رسیده! اینجاش دیگه دست خودته! من یه چیزی تو مایه های I willl Survive یا از اون بهتر   The Winner Takes It Allرو پیشنهاد می کنم! ظاهرت الان آروم به نظر می رسه! ولی کلیه خاطرات و تفکرات و احساسات و خیلی چیز های دیگه ات خفه شده اند! تجربه اش رو ندارم ولی مست کردن و کلا استفاده از مخدرها هم باید یه همچین تاثیری داشته باشند! فقط بدیشون اینه که اثرشون میره و غالبا بعدش سردرد می مونه. اما با این روش تا هر وقت که عرضه اش رو داشته باشی می تونی وضعیت رو حفظ کنی.

اما مرحله آخر! اینجاش دیگه کاملا شخصیه!این یه هفته این مرحله رو من غالبا با سدرا یا چنگ گذروندم! ۹ روز آینده رو با IPv6 , Ethernet, Spanning Tree, MQAM , OFDMA over Wireless Channels , کنترل سزعت و گشتاور موتور های القائی و ... خواهم گذروند! وضعیت شما احتمالا فرق می کنه! بستگی به کار و زندگیتون داره!

البته روشهای دیگه ای هم وجود دارند! virtually مست کردن و حتی دائم الخمر بودن! اینا رو زیاد تجربه دارم ولی خوب... بدیشون اینه که اثرشون معمولا زیاد قابل کنترل نیست و خوب... اتفاقات بدی ممکنه بیفته! دیگه رایج ترینشون خطر تصادف کردنه! یا 16 ساعت در روز خوابیدن. یا اینکه یادت بره که کی امتحان داری....

 The Gods may throw a dice, their minds as cold as ice..... It's simple and it's Plain why should I complain? .... now it's history... building me fence.... i've played all my crads .... and that's what you've done too...playing by the rules.... someone way down here, loses someone dear

The loser has to fall

پ ن : نه! نظرم عوض شد! این کارها رو نکن! ترجیح می دم حتی تصور هم نکنم که یکی دیگه هم همین کارو می کنه! حوصله هیچ نوع disturbance  ی ندارم! اصلا!

 

Fight II

 

!In the fight between you and the world, Back the world

Kafka

Fight I

 

You see, I've always been a fighter. But without you, I'd give up

منظورم اینه که.... دقیقا مطمئن نیستم ولی احتمالا... یه چیزی تو مایه های...

.If you don't love me, lie to me

 

 

Oops! نه!نه! نه! با تو نبودم عزیزم!

 

سیاه....

 

آقا جان! ما تو این مملکت امنیت نداریم! داشتم از خیابون رد می شدم، رانندۀ یه ماشین پنجره رو باز کرده بود و صدای ضبطش هم در حدی بود که من به وضوح می شنیدم.

 

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند.....

 

 

شجریان! آلبوم "عشق داند"!

از هولم نزدیک بود برم زیر وانت!

documentation ِ خاطرات یا یه همچین چیزی...

دیگه حسابش از دستم در رفته که چند وقته صداش رو نشنیده ام. هر چند که... دائم یاد آوری می کنم که اهمیتی هم نداره....

نمی خوام کل قضیه رو مرور کنم! نمی خوام ایرادهای کار رو پیدا کنم! نمی خوام مقصر رو پیدا کنم. از این نمی ترسم که اشتباه کرده باشم. از کوتاهی ها و اشتباهاتم تا حدی خبر دارم... اینکه به اندازه کافی چشمم باز نبود... اینکه زیادی اعتماد کردم. اینکه یه جاهایی احساسات به شدت به ضرر تموم شد! راستش بیشتر از این می ترسم که اشتباهات اون رو ببینم. می ترسم خیلی از مسیر بهینه دور شده باشه. می ترسم هنوز یاد نگرفته باشه بهترین انتخاب رو باید داشته باشه.

می دونم اشتباه کرده ام. مدرکش اینکه هنوز هم نفهمیده ام کی همه چیز خراب شد! این یعنی به اندازه کافی هشیار نبوده ام! شاید هیچ وقت نفهمم! که کی به جایی رسیدیم که ....

"و اکنون فاصله میان ما چندان است که میان ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که برزمین سرگردانند..."

که شاید از اول هم فاصله کمتر از این نبود....

تکذیب نمی کنم! هنوز یه ساعتهایی در روز هستند که جاش خالیه!-تازه چه اهمیتی داره؟ تو یه کلکسیون از جاهای خالی، یکی بیشتر و کمتر با صفرتخمین می خوره!- و شاید این ساعتها آخرین بارهایی باشند که این خاطرات مرور می شن! و کمی بعد... حتی غباری هم نمی مونه!

می خوام برای بار آخر داستان رو برای خودم تعریف کنم!

بذار فرض کنیم بدترین شکل اشتباهات درروابط انسانی رو مرتکب شدیم.- فرض کنیم دچار سو تفاهم شدیم.- گیریم تو برای من چیزی نبودی که می خواستی باشی. و من برای تو چیزی نبودم که فکر می کردم هستم. گیریم این جایگاهها و تصورات کوچکترین نقطه اشتراکی هم نداشتند. گیریم همه چیز از همون اول اشتباه بود!

نتیجه خیلی بدیهیه! تنها عکس العمل طبیعی به این همه سوتفاهم اینه که شده. من چیزی دیدم که گذاشتم به حساب دروغی به اندازه دوستیمون! و تو از من چیزی دیدی که گذاشتی به حساب خیانت!(آره! اون روز که بعد از مدتها با یه دوست عزیز حرف می زدم و شاد بودم، حواسم بود چه جوری نگاه کردی!) برای هر دو ضربه بدی بود! هر دو هم تحملش رو داشتیم. هر دو هم به اندازه کافی معتقد بودیم که آدم یا باید جرئت اشتباه کردن و پرداخت تاوان رو داشته باشه، یا هیچ کاری انجام نده! (یا شاید به این آخری معتقد نبودی؟؟!!!باز دارم سو تفاهم به وجود می آرم؟؟؟ دیگه به چیز خاصی اعتماد ندارم!دیگه نمی شناسمت!)

می دونی به چه نتیجه ای می خوام برسم؟ اینکه پیشنهاد آخرم به اندازه کافی خوب بود! اینکه دیگه بیش از این، سو تفاهم ساختن رو ادامه ندیم! اینکه توی یک لحظه، بذاریم همه چیز یخ بزنه و به خاطره تبدیل شه!انگار از اول هیچی نبوده! می دونی؟ خوبی سو تفاهم ها اینه که اگه بتونی یه کاری بکنی که یخ بزنن،شاید شکلهای قشنگی ازشون دربیآد! اگه قراره توهُّم قشنگی رو لمس نکنی، دیگه اینکه حقیقت نداره هیچ مزاحمتی نداره!

می دونی؟ به اینجا نمی رسیدیم. که من دارم تو لجنزار تعصب و منطق خشک غرق می شم. و توکه داری لجبازی کم نظیرتو نمایش می دی. هر کس به راه خودش می رفت و هیچ این همه دروغ، اشتباه، خیانت، لجاجت، بلاهت، یا هر چیز دیگه ای که اسمشو می ذاری نمی دیدیم! حداقل خاطره خوبی می شدیم.

توقع زیادی بود؟؟؟ نگران نباش! دیگه حتی این هم نیست! قول میدم.

دقت کرده اید که یه مواقعی یه گزاره هایی بس که به حقیقت نزدیکند به زبون آوردنشون کار کثیفی به حساب می آن؟ مثلا ته بی جنبگی و مزخرف بودنه که به یه آدم عقب مونده بگیم خنگ! یا به یه یتیم بگیم بی پدر. یا به یه افلیج بگیم چلاق! -این جور حقایق لزوما همیشه هم تلخ نیستند.- در همین راستا یه جمله هست که برام چندش آوره که در مورد آدمها به کارش ببرم. ولی بد وصف حاله! :

این نیز بگذرد!

زیاد نمونده! سر بالاییش تموم شد! می دونید که؟ من به کن فیکون معتقدم! فاصله خاصی بین تصمیم گیری و اجراش نباید وجود داشته باشه!

security! جمع کن کلیه کاسه و کوزه ها رو.....

 

در دوران قدیم تر ها، پادشاه ها و حکام، وقتی می خواستند به جنگ مهمی بروند، به عوامل خود سفارش می کردند در صورت شکست (خدای نکرده!) زن ها و دختر هاشون رو بکشند که به دست دشمن نیفتند.نه واسه اینکه عاشق چشم مشکی و ابرو های به هم ییوسته زنهاشون بودند.احساس مالکیت می گفت اگه به من نمی رسه، به کس دیگه هم نباید برسه....

مثل حالا که نبوده! مردم خسیس بودند!

در مورد زن و بچه نمی دونم! ولی چندی پیش، بد جوری یه همچین طرز فکری داشتم. ٪۱۰۰ destructive  فکر می کردم.

بزن بشکن! نابود کن! اگه قراره هر کس و نا کسی که رد می شه، محض خنده و تنوع یه تف روی غرورت بندازه و ارزشها و تفکراتت رو لگد کنه، نابودشون کن! بفرستشون جایی که دست خودت هم بهشون نرسه! اگه هنوز اصرار داری که محض اثبات آدم بودنت،(خودمون! چه شوخی بامزه ای!) تو این firewall به قول خودت خفنت سوراخ بذاری، که یعنی هنوز واسه آدما layering تعریف می کنی،که هنوز بعضی دیگران ها، دیگران تر از بقیه دیگران هستند**، یه لطفی کن! firewallو  باقی کاسه کوزه هات رو جمع کن بذار پای تاقچه! اون چیزی هم که قرار بود secure بمونه بفرست اونجا که عرب نی انداخت!

گذشته از این حرفا! جدا گند زدم به همه چیز! چند روز تمام، تلاش کردم ببینم چی آسیب پذیره! کوچکترین قسمتی از تفکرات، احساسات و از همه سخت تر غرورم که کوچکترین سوراخ امنیتی داشت رو زدم داغون کردم! چنان شروع کردم به خراب کردن که هیچ وقت یادم نره! فقط زیر سوال بردن و محکوم کردن نبود! بد ترین اتفاقاتی که می تونست برام بیفته رو خیلی طبیعی simulate  کردم! کی بهتر از خود آدم نقطه ضعفهاش رو می دونه؟؟ وای به وقتی که بخواد به تمام نقطه ضعفها گیر بده!!! خیلی چیزها رو داغون کردم. و نمی دونم کی انرژی خواهم داشت که این ویرانه رو دوباره بسازم! فعلا که هنوز نقاهت رو می گذرونم!

شاید کل این گرد گیری خفن و این همه آشوب کردن و destruction فقط یه نتیجه داشته باشه! اگه آدم باشم و حالیم باشه، الان باید با درک بیشتری "به جهنم!" رو تلفظ کنم. دوستی از اصطلاح مناسبتری صحبت می کرد! بهش نگفتم که قبلا تلاش کرده بودم و نتونستم معادلی براش پیدا کنم که از نظر technical بتونم ازش استفاده کنم. خداییش این محدودیت های technical هم گاهی بد ضد حال می زنند!

 

------------------------------

* یه شرکت تو مایه های IT و اینا،  تو دیار کفر با یه شرکت دیگه قرارداد داشت که Network Security و اینا رو handle کنه! وقتی استخدام شده به صاحب کارش می گه خوب! من کارم تموم شد! یکی از روسای شرکت صاحب کار می آد می گه حالا همه چیز رو روشن کنید و به حالت عادی ببرید! بعد برق اصلی شرکت رو قطع می کنه که ببینه چیزی مشکل پیدا می کنه یا نه!(مثلا serverگند می خوره یا نه!) البته کلی احتمالا ضرر خورد(چند تا کامپیوتر سوختند؟؟) ولی خوب! دیگه ته security test خفن بود دیگه!

این چیزا رو واسه بچه نباید تعریف کنند! ایده می گیره!

**George Orwell! مزرعه حیوانات! همه مساوی هستند. ولی برخی مساوی تر از بقیه هستند....

 

یه چیز دیگه! یه قانون هست که می گه وقتی به نوشتن تو اینجا احتیاج دارم،یا نوشتن کمکم می کنه، عمرا اجازه اش رو ندارم! محض اطلاع! 

یک عاشقانه آرام*

عاشق یاغی است. اما یاغیان بزرگ اصولی دارند.

زیبایی یاغی گری ، فقط در حفظ همان اصول است.

عاشق، جدی است، اما عبوس نیست.

 

عشق، قیام پایدار انسان های مقتدر است در برابر ابتذال. با این وجود، عشق یک کالای مصرفی ست نه پس انداز کردنی.

 

عشق، محصول ترس از تنها ماندن نیست.

عشق، فرزند اضطراب نیست.

عشق، آویختن بارانی به نخستین میخی که دستمان به آن می رسد نیست.

من می گویم: به امید بازگردیم. قبل از آنکه نا امیدی، نابودمان کند.

عاشق، تکدی نمی کند.

عاشق، حقارت روح را تقل نمی کند.

عاشق، تن به اعتیاد نمی دهد.

عاشق، سرشار است از سلامت روح، و ایمان.

عاشق زمزمه می کند، فریاد نمی کشد.

  

 

--------------------------------------------

خوشم نمی آد.

هیچ خوشم نمی آد.

وقتی این همه وظیفه بخوای واسه عاشق تعریف کنی، دیگه هویتی واسه خود طرف نمی مونه. چه برسه به عشقش و عاشق بودنش.

عاشقی که این همه خبر داشته باشه که عاشقه، قاشق هم نیست چه برسه به عاشق!

حکماً هم قراره ۵ وعده هم در روز نمازش رو بخونه، آخر همشون هم واسه طرف دعا بخونه و نصف شب ها هم سر حافظ باز کنه و آخرش اشک بریزه که:

کنم هر شب دعا کز دلم بیرون رود عشقش.                    

 ولی آهسته می گویم خدایا بی اثر باشد....

 

بخواب بابا، حال نداریم! ن...** ، شب درازه!

هی! اینا رو دارم به تو می گم ها!???? got it

شاید لازمه ناغافل یه سیلی بخوابونی زیر گوش خودت! کمبود امکاناته دیگه! وقتی هیچ کدوم از دوستانت این قدر ظرافت نداره که بفهمند چی لازم داری، خودت مجبوری دست به کار شی! یک، دو، سه!

------

*یه موقع از این کتاب خوشم می اومد. اولش شروع کردم اینجا نقل قول کنم که یعنی تعریف کرده باشم. راستش کلمه فقط خط دوم رو که دیدم خیلی حالم گرفته شد.

** کلمه تقریبا زشتی بود.(یعنی خودش که نه! امری طبیعیه! کاربردش!) نه که limitation ی! صرفا حوصله خجالت کشیدن نداشتم!

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم....*

 

تا همین چند ماه پیش هیچ نوع درکی نسبت به این که بگم: «یه بار دیگه خداحافظ...» نداشتم! امروز برای بار دوم رفت! و من می بینم که هنوز بار اولش رو هم باور نکرده ام!  این بار می تونم حدس بزنم چه اتفاقی می افته...

تمام شبهای تنهایی و دردسر و ناراحتی، فقط تلاش خواهم کرد به این فکر نکنم که اگه هنوز بیرون اتاقم پای درسش نشسته باشه، می تونم برم حداقل نگاهش کنم! توی دانشگاه همیشه چیزی برای خوندن دم دستم می ذارم که هر ۲۰ ثانیه برای دیدنش برنگردم پشت سرم رو نگاه کنم و بعد از چند لحظه به خاطر بیارم که چقدر دوره....

یه قسمت از زندگی و احساساتم به نظر فلج می رسند...

 

----------------------------------

* یه آهنگ از هایده است که خودش گوش میده!

sway and turn round and round and round

 

 

Just one last dance....
oh baby...
just one last dance....

We meet in the night in the Spanish café
I look in your eyes just don't know what to say
It feels like I'm drowning in salty water
A few hours left 'til the sun's gonna rise
tomorrow will come it's time to realize
our love has finished forever

(Our love.....)
how I wish to come with you
(wish to come with you)
how I wish we make it through

Just one last dance
before we say goodbye
when we sway and turn round and round and round
it's like the first time
Just one more chance
hold me tight and keep me warm
cause the night is getting cold and I,
don't know where I belong
Just one last dance

The wine and the lights and the Spanish guitar
I'll never forget how romantic they are
but I know, tomorrow I'll lose the one I love

There's no way to come with you
(no way to come with you)
it's the only thing to do


Just one last dance,
just one more chance,
just one last dance.

تعادل

تا حالا شده از شدت احساسات قلبت داشته می افتاده روی دستت؟

چند ماه پیش توی یه مغازه بزرگ نزدیک چهارراه حافظ سر به هوا داشتم موبایلها رو نگاه می کردم که یهو خیلی بی ربط احساس کردم یه چیزی چهار چنگولی تلپ خودشو پرت کرد روی زانوم. یه بچه به غایت فسقلی بود که داشت مثل اکثر بچه های به غایت فسقلی دیگه تلو تلو خوران و با لبخند پیروزی ناشی از دور شدن چند قدمی از مامانش مثلا راه می رفت. این موجودات چون به اندازه حدود نصف حجم بدنشون پوشک پاشونه، مجبورند برای حفظ تعادل یک کم بالاتنه شون رو به جلو خم کنند. و اگر دقت محاسبات کافی نباشه، تلپی می خورند زمین. و چون ارتفاع چندانی ندارند، غالبا هم درد زیادی نداره!!

حالا عکس العمل منو داشته باش که اون چهار تا چنگول نفسمو بند آورده بود و حتی نمی تونستم خم شم کمکش کنم، دوباره تعادلشو به دست بیاره. تا یه ساعت گیج می خوردم! معرکه بود.

 

مامان های محترم! لطفا بچه تون رو جمع کنید. اومدیم و یکی قلبش ضعیف بود!

یا... نه! جمع نکنید. بذارین خوب تلو تلو بخورن. آخرش راه رفتن و دویدن یاد می گیرند. و فقط اگه خوب خندیده باشند و تلو تلو خورده باشند، آرزوی پرواز خواهند داشت.

فرانی و زویی*

خوب... متنفرم از اینکه بگم کتاب خوبی بود. فقط می شه گفت: بر اساس معیارهای من یرای یک نویسندگی خوب، کتاب خوبی بود!

از اولش تمام تلاشم رو می کردم که احساس نزدیکی و شباهت با قهرمان نکنم. خوشم نمی آد آدم تا این حد تابلو توی کتابها دنبال خودش بگرده. ولی وقتی زویی شروع کرد به حرف زدن باهاش، دست از لجبازی برداشتم. صداش کاملا توی گوشم بود. و کاملا می دونستم وقتی فرانی فریاد می زد که توروخدا بس کن! چه احساسی داشته.

و زویی ... و مسیح.... اواخر کتاب اعصابم از این خرد می شد که: اه! اینا که همون چیزایی که من بعد از کلی جون کندن خودم بهشون رسیده بودم! مهمتر از همه اون خانوم چاق.. و مسیح! داشتم به این فکر کردم که دیگه هیچ جور نمی تونم اثبات کنم که اینا کشفیات خودم بوده اند. این بار هم به راه راست هدایت شدم (!!!) و یادم افتاد که اصولا قصد اثبات چیزی رو ندارم که بخوام نگرانش باشم....

آره! قبول دارم! چیزهای قشنگ زیادی وجود دارند. بازی اون دختر بچه با سگ ، اون نمایش تئاتر ، کلاس درس اون پروفسور ابله و ... و هر چیزی که آدها از ego ی خودشون استفاده کرده باشند. استفاده هم نکرده باشند ، حداقل گند نزده باشند بهش!

آره! من هم لبخند می زنم.یاد گرفته ام لبخند بزنم و کفشم رو تمیز کنم. به خاطر اون خانوم چاق! همون که سرطان داره و صدای رادیو رو خیلی بلند می کنه! الان مدتیه به نظرم کاملا منطقی میاد که باید به همه خانومهای چاق و پروفسور تاپرها و عروسک های حموم آفتاب گرفته لبخند بزنم. بدون شک حق دارم دوستشون نداشته باشم. ولی این هیچ تاثیری روی اجرای نقشم نداره. لبخند بزنم، حرف بزنم، سخنرانی کنم، برقصم، جوک بگم، بشنوم، سکوت کنم و حتی خوب اخم کنم. وقتی بعد از دیدن یه مدت اخم جدی من، یهو صدای قهقه ام رو می شنوند، شاید به این فکر کنند که یه چیزی بوده که ارزش اخم کردن رو داشته و یه چیزی بوده که ارزش خندیدن رو داشته.همین کافیه برای من! تا همین حد هم که بتونم به ego ی خودم گند نزنم کافیه! این هم نقش من برای بازی کردن محسوب می شه...

این اونیه که من بهش می گم : تقدس هر چیز طبیعی! توی طبیعت باید یه سری loop وجود داشته باشه!. من هم قراره قسمتی از این loop ها باشم. من به تو لبخند می زنم که تو به یکی دیگه لبخند بزنی و .... ego همیشه به بقای loopهای طبیعی و مقدس حکم می ده!گند نزدن بهش عبادت بزرگی محسوب می شه! 

و باید بدونی که چه لذتی داره که آخرش دست مسیح رو توی دستت ببینی!

 

و ما انزلنا الا رحمتا للعالمین.....

این، اون چیزیه که بهش می گم طبیعت! راست و دروغش پای خودش....

 

و آخرین صحنۀ کتاب......

بخواب... خواب هم یک فرشته خداست....

------------------------------

* اسم یک کتابه! جی. دی. سالینجر

** این کتاب رو مدتی پیش خونده ام. فرصت نکرده بودم بنویسم.

نسترن....

 

می گفت که هر چیزی (حرکتی، نوشته ای، جمله ای، لبخندی...)یه صدایی پشتش داره که منظور اصلی رو نشون میده. یه جور ریتم...که ظاهر قضیه شاید هیچ ربطی به اون صدا نداشته باشه! که شاید ساعتها سکوت کنی و اون صدا همش فریاد بوده باشه! که شاید فریاد بزنی و از چشمات نفرت بریزن و اون صدا در حال اشک ریختن باشه! شاید تسلیم شی و اون صدا تا آخرش تا آخر آخرش بجنگه! شاید....

یکی حرکات و کل زندگیش صدای old Mc Donald  می ده. یکی صدای آواز درویش خان. یکی هم خیلی ساده هیچ صدایی نداره! حتی سکوت هم نداره.....

هنوز نمی تونستم اون صدا رو بشنوم. ولی... شاید تنها چیزی که مستقیما از خودش شنیدم و یاد گرفتم یه نوع صدای خاص بود. یه نوع نجوا... یه جور زمزمه....

شروعش رو هیچ وقت متوجه نمی شی. یهو می بینی همه چیز عجیب به نظر می رسه! هیچی عوض نشده ، ولی تو عجیب احساس آرامش می کنی. در یه لحظه احساس می کنی که اون راز رو کشف کرده ای.... که در دنیایی به عمر یه لحظه، وحدت همه چیز رو دیده ای. دیده ای که هیچ تفاوت و فاصله ای بین تو و اون ، بین تو و همه اونهای دیگه، بین اهورا و اهریمن، بین خدا و انسان، بین گذشته و آینده، بین بودن و نبودن ... نیست. می بینی که به هر چیزی که می تونستی برسی، رسیده ای. حداقلش اینه که یه جواب برای میل به تکامل، به بقا، به خدا شدن پیدا کرده ای.می بینی که که شانس اینو که باشی و بتونی جزئی از این کل باشی رو داشته ای. ............

و ... یه لحظه تموم می شه! باز پاهات روی زمین هستند. باز همون جایی.... با یه خاطره! یه خاطره مبهم که هر چی تلاش کنی به یاد بیاری، بیشتر فراموش می کنی.......

 

مدتها طول کشید تا از همه اون جریان همین چیزها رو بفهمم. تا مدتها دنبال اون زمزمه می گشتم. هر چند لحظه پشت سرم رو نگاه می کردم که مبادا متوجه نباشم و از دست بدمش. تا همین چند وقت پیش دنبال مصاحبت با آدمهایی بودم که کنارشون احساس آرامش می کردند. که می شد تصور کرد، اونها هم به خاطر شنیدن اون صدا اون وحدت رو دیده اند. آدمهایی که با خونسردی خودشونو پرت می کنند درست وسط مبارزات و آخرش موقعی که دارند لباس خاکی و لب زخمی شون رو پاک می کنند، یه لبخند کج گوشه صورتشونه....

الان اوضاع فرق کرده. تازه دارم می فهمم که فقط یه راه داره که باز هم بتونم به اون صدا نزدیک شم. اینکه یه موقع، یه جا باعث بشم یکی دیگه اون صدا رو احساس کنه. درسته... نمی خواد بگید.... من پیامبر نیستم..... مرز ظریف و گاهی غیر قابل تشخیصی بین این کار و توهم پیامبر بودن وجود داره. نمی تونم ادعا کنم که این مرز رو همیشه می بینم. ولی خوب.... این loop نباید شکسته شه....

هر چی بیشتر می گذره، بیشتر مطمئن می شم که ظاهر قضیه رو اشتباه درک کرده ام. این چیزها بدون تردید هیچ ربطی به عشق و این حرفا نداره. حدس می زنم که ربطی به آدمهای دیگه هم نداره... و چیزی که به نظر میاد یه لحظه بوده که خاطره ای مبهم ازش باقی مونده که بعدها تکمیل این خاطره شکل جالبی گرفته، در واقع کل لحظات و روزها و شبهایی بوده که تو این مدت گذشته.... و اگه بخوام صادق باشم، می دونم که شکل وقوعش یا مکان و زمانش اهمیتی ندارند. چیزی که به من داده شده شانس وجود داشتنه و یه دنیا پیش روم........

 

یارم به یک لا پیرهن، خوابیده زیر نسترن

ترسم که بوی نسترن، مست است و هشیارش کند......