بالاخره بعد از سه ماه تمام شجاعتشو جمع می کنه و به بهانه خداحافظی بغلم می کنه. قول داده ام که سر می زنم بهش و چه نگرانه که از زندگی اش بیرون برم. دائم از آدمهایی می پرسه که فکر می کنه قراره جاشو تو زندگی ام بگیرند...


بغلم می کنه ... بار دومیه که بهم دست می زنه. بار قبل به بهانه یه شوخی لوس آروم زده بود به بازوم... بغلم میکنه... محکم تر و طولانی تر از یه بغل معمولی... دلم نمی خواد اینقدر آشفته باشه... حتی دلم می خواد فکر کنم که توی یه دنیای دیگه میتونست مرد من باشه... اما وقتی ته ته احساساتمو می گردم هیچی پیدا نمیکنم... خالی ام! خالی خالی و خالی ام... بغلم می کنه... من لپتاپ و ژاکت تو دستمه.. یک سانت هم تکون نمی خورم...


روز بعد ایمیل میزنه که قرار بذاره... کلاس ورزش دارم. قرار رو کنسل می کنم!


یاد بار اول می افتم که باهاش مفصل حرف زده ام... خود ۴ ساعت اونقدر توی بحث غرق بودیم که تمام اطراف رو فراموش کرده بودیم.... خود ۴ ساعت، محو بودیم....