این چه استغناست یا رب، وین چه قادر حکمتست

کاین همه درد نهان هست و مجال آه نیست.....

 

 

 

من به خاطر همذات پنداری و این مزخرفات موسیقی گوش نمی دم! ولی این ...

معمای هستی، استاد!

چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش...

 

 

 

الحمد ا... الذی هدانا لهذا، و ما کنا لنهتدی لو لا هدانا ا...

 

بچه که بودیم پسر خاله ام اینا یه چعبه بازی داشتند! نه از اون تیپ جعبه های راز جنگل و تاجر کوچولو و پرواز و تجارت! اونها بعدا مد شدند. این یه جعبه که توش چند تا بازی آموزنده و ساده داشت. هر چند که اون موقع فقط دو تاش برای من قابل فهم بود. یکی اش اون بازی بود که یه سری کارت که جفت جفت عکس های یکسان دارند رو به پشت می چیدند و هر مرحله می تونستی دو تاشون رو ببینی. و باید کارتهای جفت رو پیدا می کردی.

اون یکی اش یه بازی ظریف بود. یه تعداد (شاید چهل تا) باریکه چوب یک شکل و یک اندازه و خوش تراش بود که یه نفر اینا رو توی مشتش نگه می داشت و نوک بسته رو روی زمین می گذاشت و مشتش رو باز می کرد! تکه چوبها پخش می شدن و هر کس به نوبت باید سعی می کرد بدون اینکه چوبهای دیگه تکون بخوره یه قطعه بر می داشت. آخرش هر کی بیشتر چوب داشت می برد. کار ظریف و دقیقی بود. بزرگترها از روش هایی مثل اهرم گذاستن یکی از چوبهای قبلی و اینا استفاده می کردن. من که از همه کوچیکتر بودم، اون مواقعی که بازی داده می شدم حتما با اختلاف زیادی می باختم!

 

---------------

هر کس که چوبهای منو دیده بود یه جور عکس العملی داشت. یکی می خواست یواشکی کششون بره. یکی آتیش سوزی راه انداخت که تو هیری ویری چند تاشون رو برداره. یکی اومد به گریه کردن که شصت روزه هیچی نخورده ام یکی از اونا بهم بده(چه ربطی داشت، خدا می دونه!) یکی بهم پیشنهاد داد همشون رو به عنوان خلال دندون استفاده کنم. یکی نفرینم کرد. یکی تهدیدم کرد. یکی ......

-------------------------------------

یهو سر و کله اش پیدا شد! شروع کرد آروم حرف زدن! صداش اون قدر مطمئن و آرامش بخش بود که فقط می تونستم گوش بدم. حتی وقتی دستشو دراز کرد که تکه چوبها رو از توی جعبه در آره هیچ حرکتی نکردم. همون طور که حرف میزد چوبها رو با حوصله جمع کرد و توی مشتش نگه داشت و یهو ولشون کرد. حتی نگفت جمعشون کنم. فقط لبخند زد....

یادم نمی آد چند وقت بود دلم برای این تکه های زندگی ام تنگ شده بود. آروم و با حوصله دارم جمعشون می کنم. دیگه هیچی اون بیرون اهمیتی نداره! فعلا فقط باید با دقت تمام این تکه ها رو جمع کنم. حتی نمی دونم که اون هنوز بالا سرم ایستاده یا رفته! شادم که باز هم کنار تک تک این قطعه های قدیمی هستم...... دیگه هیچی مهم نیست....

 

 

پدر فرزانه، پدر گیتا، مادر سجاد، و مادر حامد رفته اند. امید خودکشی کرده. نسترن، فاطمه، مهدی، فاطمه، مژگان و پوریا ازدواج کردند. نوید هم به زودی بعله! آرمیتا، طاها، صبا، امین، یاشار و خیلی های دیگه امسال رفتند. سحر، شیده، سبحان، نیما، سپیده، فرخ، علیرضا، هادی، شهره، بابک، امیرحسین، بابک، شیدا، مهسان، مهدی و خیلی های دیگه هم دارن زورشون رو می زنند که سال دیگه برن. گلناز هنوز نعمت وجودش رو به دنیا ارزونی می کنه. زیبا و غزال برای بقای سعادت بار تلاش می کنند. مهسا سعی می کنه به خاطر نیاره. مریم به سختی دنبال جوابه. احسان تازه دوزاری اش افتاده که چه اشتباهی کرده. وحیده از نصف زندگی اش پشیمونه. ملیحه برای صبح کردن شبها تلاش می کنه. آیدا آرمانهاشو گذاشته جلوی چشمش که چیز دیگه ای رو نبینه. امین بالاخره خودشو گم کرد و هنوز تو دوستی مرام کش می کنه. الهام به فرصت های از دست داده شده فکر می کنه. مهدی که ما رو ترب هم حساب نمی کنه که خبری داشته باشم. دل آ سعی می کنه فراموش کنه که دلش تنگه. سهیل خودشو مشغول می کنه. آیدا تونسته بی اعتمادیش به همه رو به خودش هم تعمیم بده. سمیرا، مجید، جواد، هادی، پیام،  امین، زهره، حمید، هدی، سحر، سید، مجتبی، مرضیه، سحر، سامان، فهیمه٫ پریسا و خیلی های دیگه ....

اردوی آشنایی سال اول با یکی نشستیم یکی دو ساعت حرف زدن. از اون مصاحبت های جذاب بود که با یکی آشنا میشی، بعد از نیم ساعت شرو ع می کنید کلی صحبت کردن. یک تا سه ساعت طول می کشه. و بعد دیگه هیچ وقت طرف رو نمی بینی. انگار اصلا وجود نداشته. داشتم می گفتم... موضوع بحث مثل اغلب موضوعات مورد علاقه من از جون ادم رو شامل می شد تا.... یه جایی تعریف می کرد:" تلویزیون یه دفعه یکی از این برنامه های مستند رو نشون می داده. یه صحرای خشک و گرم(خلاصه یه صحرایی) بوده که یه مورچه ای داشته توش راه می رفته واسه خودش... اون بیرون یه دنیای خیلی بزرگ بوده که توش کلی خبر بوده... و توی یه قسمت کوچیک اون دنیا یه صحرای بزرگ بوده و یه مورچه داشته یه گوشه این صحرا واسه خودش راه می رفته... آدم ها هم اگه بخوان حقیقت رو ببینن می فهمن که مثل اون مورچهه تو این دنیا هستن. اون راه رفتن برای خودشون کلی مهمه. ولی اون بیرون داره یک عالمه اتفاقات مهم می افته که این راه رفتن براشون کوچیک ترین اهمیتی نداره.  تهش رو که ببینی اون ها هم یه مشت مورچه هستن که دارن تو یه صحرا راه می رن......" آخرش تا جایی که یادمه می خواست یه نتیجه عرفانی، مذهبی، عملی بگیره!.......  طبق معمول این حرفا رو تایید یا تکذیب نمی کنم. طبق معمول تر تنها عکس العملم اینه که خدا این بابا رو بیامرزه(چه زنده و چه مرده!)!

می خواستم بگم این دنیا خیلی بزرگه... همه اون آدمهایی که اسم بردم یا نبردم قسمتی از زندگی روزمره من رو می سازند. هر کدوم واسه خودشون یه دنیان! یه دنیا به وسعت قدم های یه مورچه!

اینجا چه گرمه......

 

 

 "We can forgive a man for making a useful thing as long as he does not admire it!
The only wxcuse for making a useless thing is that one admires it intensely.

All art is quite useless." *

As is life!

------
* O. Wilde