can't fight the feeling


و عاشق اینم که عالی باشم. همه چی تموم و in best shape باشم. مهربون.. بامزه... خوشگل... باهوش... جذاب... خوش پوش... شیطون... موفق... س*سی... همراه... مفید... همه اون چیزهایی باشم که وقتی کنار تو هستم احساس می کنم که هستم... که منو بخوای! منٍ خوب رو بخوای! من رو زیاد بخوای تا من بیشتر کنارت باشم و خوب تر و خوب تر باشم....


و عاشق اینم که بد باشم... بد بین.. بهانه گیر... سر به هوا... نق نقو.... گیج.... خسته... کسل کننده... تا کنار تو احساس کنم که اینها نیستم و تو باز هم منو بخوای و با تمام بدیهام منو بخوای و من بد باشم و با وجود بدی ام، کنار تو احساس امنیت کنم و ته آرامش دنیا رو داشته باشم و آروم سر فرصت و از خوبی، خوب بشم و خوب بشم و بهتر بشم و تو باز هم منو بخوای و من باز هم خوب بشم و آرامش دنیا رو کنارت داشته باشم و ....


می ترسم یادم بره بعد تو چه جور باید زندگی کنم...


دارم دیوونه می شم! طرف ۱۹ سالش بوده! می فهمی یعنی چی؟ خانواده اش رو تهدید کرده بودن! می دونی چه فشاریه؟ 


قتلی که اسم اعدام روش باشه، قتلی که دادگاه تصمیم گیرنده اش باشه، قتلی که مخفیانه و قانونی اجرا شه و حتی بعدش هم خانواده طرف رو در جریان نذارن، حتی از روی پل پرت کردن و شلیک بی هدف برادران بسیجی توی روز روشن و زیر شدن توسط ماشین پلیس وسط خیابون هم بدتره! نه که اونها کم بد باشند ها! ولی حداقل کسی سرشو بالا نمی گیره بگه من یکیو از بالای پل پایین پرت کردم. اما جلاد دادگاه بودن هم خودش قراره یه شغله شرافتمند باشه...



چرت میگم! زده به سرم دیگه...