:(

احساس می کنم مریض شده ام. همش می خوابم و آخرش از خستگی تکون نمی تونم بخورم و سر درد دارم و حالت تهوع و یک کم تب شاید... تشخیص طبی خودم نشون می ده که همون مریضی رایجی رو گرفته ام که آدمهای ۷ تا ۲۷ ساله قبل امتحاناتشون می گیرن....
ولی اینجا مریض شدن هم مسخره است! سرماخوردگی وقتی خوبه که یکی (ترجیحا مامان ماجرا) اون اطراف باشه و هی آدمو لوس کنه و چایی داغ بیاره و بگه لازم نکرده برم دانشگاه یا با سرگیجه درس بخونم و اگه دو تا ماچ و بغل هم در کار باشه، تو جیک ثانیه حال آدم خوب می شه!
به جاش الان نزدیک یه هفته است که تنها کار مفیدی که کرده ام این بوده که رفته ام واسه فرانسه جیغ زده ام که اون هم باخت! حوصله ندارم با این حالت تهوع غذا درست کنم و مدتهاست چیز شرافتمندانه ای نخورده ام و از همه بدتر اینکه امتحان دارم و تو طول ترم سر کلاس های چرتم نرفته ام و امتحاناتم روی هم هستن. وقتی هم با قیافه نزار می رم پیش سرکارگرهام کلی دعوام می کنن که اینقدر به خودت فشار نیار و زیادی سخت می گیری و یه ساعت چرت می گن. آخرش بعد از اظهار ندامت من و خداحافظی یکیشون میل می زنه میگه راستی این ریپورت و این کد ها رو واسم بفرست (انگار ازآسمون قراره بیفته و من بفرستم) اون یکی میل میزنه میگه کی ببینمت (انگار قراره ببینیم همو درد دل کنیم و چایی بخوریم. انگار نه انگار داره یه کوه کار می ریزه سرم) و اون یکی هم راجع به این می گه که چقدر مهمه امتحانشو خوب بدم ، ....

من مثل هانس به سیستم تک زوجی معتقدم. ولی مطمینم ۶ تا شوهر داشتن خیلی راحت تر از ۳ تا استاد داشتنه!

پ.ن: هنوز تابستون شروع نشده و من این همه غر می زنم؟؟ اون موقع می خوام چه غلطی بکنم؟
پ.ن۲: من مامانمو می خوام!!!
پ.ن۳:جدی حالم بده ها! یعنی شوخی شوخی مریض شده ام؟ اون قدر وقتشو ندارم که ترجیح می دم باور نکنم!
پ.ن.۴: من اصولا وقتی خیلی کمبود محبت و مامان پیدا می کنم تنها مسکن نسبی ام غر زدنه! شرمنده دیگه!!!
پ.ن.۵: خدا به دور! اینو نگاه کن: http://fa.wikipedia.org/wiki/دبیرستان_فرزانگان_تهران ... حلی از این هم بدتره!
پ.ن.۶: نزدیک ۶۰ نفر تو یه هفته اخیر به مناسبت های مختلف به من گفته اند خیلی سخت می گیرم! من که دقیقا هیج غلطی نمی کنم! اینها چی می گن؟

pissed off


گزاره های قابل اطمینان و بدیهی رو می ذارم کنار هم که تحلیلشون کنم و راه حل پیدا کنم. همشون رو که جمع کردم سعی می کنم state رو با یک کلمه توصیف کنم...


وسوسه


http://blog.hadisabbagh.com/?page_id=453

بهش میگن وطن ....

میدونم که خیلی ها حاضرن لقب وطن فروش و بی غبرت و هزار تا چیز دیگه بهم بدن به خاطر کاری که من بهش میگم هجرت!

ولی هر چی باشم .... یا نباشم..... هنوز ..... همیشه .... آتیش میگیرم از این چبزها.....


http://jp.youtube.com/watch?v=CEfYcZcJccM

http://isna.ir/ISNA/NewsView.aspx?ID=News-1149610&Lang=P


من چرا آروم نمی گیرم؟؟ خسته شدم... از فکر کردن و به نتیجه نرسیدن خسته شدم... از فکرهام خسته شدم....
چرا آروم نمیشم....

I deeply, truly, madly...do


از تنهایی مگریز
به تنهایی مگریز
گهگاه آن را بجوی و تحمل کن......




عاشق مسیر ouchy تا دانشگاه شدم....

pros*tit*ution


اصلا حوصله هیجی ندارم! حوصله دیدن هیج کس (به خصوص آدمهایی که الان جلوی جشم هستن) رو ندارم! حوصله هیج کاری رو ندارم! دوست دارم ولم کنن که برم هر چقدر دلم خواست بخوابم و اگه خدا قسمت کنه دیگه بلند نشم! یا حداقل یه آدم فوق العاده بیاد کلی بهم محبت کنه و نازمو بکشه و بعد که خستگی ام در رفت بفرستدم ایران پیش مامانم...

به جای اینها تو شلوغ ترین وقت این ترم لعنتی هستم و رییسم تازه داره از بیگاری کشیدن ازم لذت می بره ، دور نمای آینده هم کلی امتحانه و یه تابستون که احتمالا اذ ترم معمولی سنگین تر خواهد بود و این تازه اول کاره... حجم عظیمی استرس و اعصاب خوردکنی و ماجرای مزخرف تنها چیزهایی هستند که توی برنامه آینده ام (تا یه سال دیگه) می بینم...

الان عکس العمل معقول اینه که بزنم زبر همه چی و ول کنم برم بزنم به کوه یا برم ایران ازدواج کنم و پنج تا بجه بیارم یا برم معتاد بشم یا از همه بهتر فرار کنم برم تو یکی از دهات نزدیک فلورانس کارگر مزرعه بشم....

عوض اینها دارم مثل اسب کار می کنم و خرده فرمایشات تمام اساتید رو رسیدگی می کنم و شب می مونم لب که مبادا حتا فکر خوابیدن به سرم بزنه....

احساس فاحشگی می کنم از این کارم.... یکی از معدود چیزهاییه که باهاش خیلی مشکل دارم....

آنجه سلطان ازل گفت بکن آن کردم....


هرچی میگذره بیشتر به این نتیجه می رسم که هرکس برای کاری ساخته شده... و کارهایی هست که آدم براشون ساخته نشده!
من برای این قدر غمگین بودن ساخته نشده ام... برای همین احساس استیصال داره نابودم می کنه...

باز هم احتیاج به رویا دارم... رویاهایی که از داشتنشون سرافکنده نباشم....

شاید راه حل واقعی همونیه که همیشه تکذیبش می کنم... شاید اصلا از اول بنا بر تسلیم شدن بوده... شاید باید از دست داد تا پیدا کرد...
شاید باید دروغ رو باور کرد... شاید باید باور کرد که دروغ بوده.....

شاید بهتره فردا رو فراموش کنی.....

keep your dreams alive


میدونی جذاب ترین حال رو گی داری؟ وقتی که کسی که دوستش داری اونقدرجلوی چشمت باشه که حوصله ات ازش سر بره، کلافه شی، از خدابخوای دو دقیقه از شرش خلاص شی...

نمیدانی زمان اینجا چه وزنی دارد....


I can't sleep at nights
I'm afraid there will be no tomorrow

passion

changed my mind... I'm gonna write here! So many things that must change! so much inside me that will change....

ps: I just need a bearable keyboard

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است....

باید فکر کنم! هزاران چیز هست که باید بهشون قکر کنم و آخرین توانایی که الان در خودم می بینم تمرکزه! خودمو نمی شناسم! اصلا نمیتونم خودمو ببینم! به نظر میاد هیچی نمی تونم ببینم... چشمهامو از دست داده ام.... واقعا از دست داده ام؟؟؟


درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
درین شب ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست .....