نسترن....

 

می گفت که هر چیزی (حرکتی، نوشته ای، جمله ای، لبخندی...)یه صدایی پشتش داره که منظور اصلی رو نشون میده. یه جور ریتم...که ظاهر قضیه شاید هیچ ربطی به اون صدا نداشته باشه! که شاید ساعتها سکوت کنی و اون صدا همش فریاد بوده باشه! که شاید فریاد بزنی و از چشمات نفرت بریزن و اون صدا در حال اشک ریختن باشه! شاید تسلیم شی و اون صدا تا آخرش تا آخر آخرش بجنگه! شاید....

یکی حرکات و کل زندگیش صدای old Mc Donald  می ده. یکی صدای آواز درویش خان. یکی هم خیلی ساده هیچ صدایی نداره! حتی سکوت هم نداره.....

هنوز نمی تونستم اون صدا رو بشنوم. ولی... شاید تنها چیزی که مستقیما از خودش شنیدم و یاد گرفتم یه نوع صدای خاص بود. یه نوع نجوا... یه جور زمزمه....

شروعش رو هیچ وقت متوجه نمی شی. یهو می بینی همه چیز عجیب به نظر می رسه! هیچی عوض نشده ، ولی تو عجیب احساس آرامش می کنی. در یه لحظه احساس می کنی که اون راز رو کشف کرده ای.... که در دنیایی به عمر یه لحظه، وحدت همه چیز رو دیده ای. دیده ای که هیچ تفاوت و فاصله ای بین تو و اون ، بین تو و همه اونهای دیگه، بین اهورا و اهریمن، بین خدا و انسان، بین گذشته و آینده، بین بودن و نبودن ... نیست. می بینی که به هر چیزی که می تونستی برسی، رسیده ای. حداقلش اینه که یه جواب برای میل به تکامل، به بقا، به خدا شدن پیدا کرده ای.می بینی که که شانس اینو که باشی و بتونی جزئی از این کل باشی رو داشته ای. ............

و ... یه لحظه تموم می شه! باز پاهات روی زمین هستند. باز همون جایی.... با یه خاطره! یه خاطره مبهم که هر چی تلاش کنی به یاد بیاری، بیشتر فراموش می کنی.......

 

مدتها طول کشید تا از همه اون جریان همین چیزها رو بفهمم. تا مدتها دنبال اون زمزمه می گشتم. هر چند لحظه پشت سرم رو نگاه می کردم که مبادا متوجه نباشم و از دست بدمش. تا همین چند وقت پیش دنبال مصاحبت با آدمهایی بودم که کنارشون احساس آرامش می کردند. که می شد تصور کرد، اونها هم به خاطر شنیدن اون صدا اون وحدت رو دیده اند. آدمهایی که با خونسردی خودشونو پرت می کنند درست وسط مبارزات و آخرش موقعی که دارند لباس خاکی و لب زخمی شون رو پاک می کنند، یه لبخند کج گوشه صورتشونه....

الان اوضاع فرق کرده. تازه دارم می فهمم که فقط یه راه داره که باز هم بتونم به اون صدا نزدیک شم. اینکه یه موقع، یه جا باعث بشم یکی دیگه اون صدا رو احساس کنه. درسته... نمی خواد بگید.... من پیامبر نیستم..... مرز ظریف و گاهی غیر قابل تشخیصی بین این کار و توهم پیامبر بودن وجود داره. نمی تونم ادعا کنم که این مرز رو همیشه می بینم. ولی خوب.... این loop نباید شکسته شه....

هر چی بیشتر می گذره، بیشتر مطمئن می شم که ظاهر قضیه رو اشتباه درک کرده ام. این چیزها بدون تردید هیچ ربطی به عشق و این حرفا نداره. حدس می زنم که ربطی به آدمهای دیگه هم نداره... و چیزی که به نظر میاد یه لحظه بوده که خاطره ای مبهم ازش باقی مونده که بعدها تکمیل این خاطره شکل جالبی گرفته، در واقع کل لحظات و روزها و شبهایی بوده که تو این مدت گذشته.... و اگه بخوام صادق باشم، می دونم که شکل وقوعش یا مکان و زمانش اهمیتی ندارند. چیزی که به من داده شده شانس وجود داشتنه و یه دنیا پیش روم........

 

یارم به یک لا پیرهن، خوابیده زیر نسترن

ترسم که بوی نسترن، مست است و هشیارش کند......