فرانی و زویی*

خوب... متنفرم از اینکه بگم کتاب خوبی بود. فقط می شه گفت: بر اساس معیارهای من یرای یک نویسندگی خوب، کتاب خوبی بود!

از اولش تمام تلاشم رو می کردم که احساس نزدیکی و شباهت با قهرمان نکنم. خوشم نمی آد آدم تا این حد تابلو توی کتابها دنبال خودش بگرده. ولی وقتی زویی شروع کرد به حرف زدن باهاش، دست از لجبازی برداشتم. صداش کاملا توی گوشم بود. و کاملا می دونستم وقتی فرانی فریاد می زد که توروخدا بس کن! چه احساسی داشته.

و زویی ... و مسیح.... اواخر کتاب اعصابم از این خرد می شد که: اه! اینا که همون چیزایی که من بعد از کلی جون کندن خودم بهشون رسیده بودم! مهمتر از همه اون خانوم چاق.. و مسیح! داشتم به این فکر کردم که دیگه هیچ جور نمی تونم اثبات کنم که اینا کشفیات خودم بوده اند. این بار هم به راه راست هدایت شدم (!!!) و یادم افتاد که اصولا قصد اثبات چیزی رو ندارم که بخوام نگرانش باشم....

آره! قبول دارم! چیزهای قشنگ زیادی وجود دارند. بازی اون دختر بچه با سگ ، اون نمایش تئاتر ، کلاس درس اون پروفسور ابله و ... و هر چیزی که آدها از ego ی خودشون استفاده کرده باشند. استفاده هم نکرده باشند ، حداقل گند نزده باشند بهش!

آره! من هم لبخند می زنم.یاد گرفته ام لبخند بزنم و کفشم رو تمیز کنم. به خاطر اون خانوم چاق! همون که سرطان داره و صدای رادیو رو خیلی بلند می کنه! الان مدتیه به نظرم کاملا منطقی میاد که باید به همه خانومهای چاق و پروفسور تاپرها و عروسک های حموم آفتاب گرفته لبخند بزنم. بدون شک حق دارم دوستشون نداشته باشم. ولی این هیچ تاثیری روی اجرای نقشم نداره. لبخند بزنم، حرف بزنم، سخنرانی کنم، برقصم، جوک بگم، بشنوم، سکوت کنم و حتی خوب اخم کنم. وقتی بعد از دیدن یه مدت اخم جدی من، یهو صدای قهقه ام رو می شنوند، شاید به این فکر کنند که یه چیزی بوده که ارزش اخم کردن رو داشته و یه چیزی بوده که ارزش خندیدن رو داشته.همین کافیه برای من! تا همین حد هم که بتونم به ego ی خودم گند نزنم کافیه! این هم نقش من برای بازی کردن محسوب می شه...

این اونیه که من بهش می گم : تقدس هر چیز طبیعی! توی طبیعت باید یه سری loop وجود داشته باشه!. من هم قراره قسمتی از این loop ها باشم. من به تو لبخند می زنم که تو به یکی دیگه لبخند بزنی و .... ego همیشه به بقای loopهای طبیعی و مقدس حکم می ده!گند نزدن بهش عبادت بزرگی محسوب می شه! 

و باید بدونی که چه لذتی داره که آخرش دست مسیح رو توی دستت ببینی!

 

و ما انزلنا الا رحمتا للعالمین.....

این، اون چیزیه که بهش می گم طبیعت! راست و دروغش پای خودش....

 

و آخرین صحنۀ کتاب......

بخواب... خواب هم یک فرشته خداست....

------------------------------

* اسم یک کتابه! جی. دی. سالینجر

** این کتاب رو مدتی پیش خونده ام. فرصت نکرده بودم بنویسم.

نظرات 2 + ارسال نظر
Denkmal شنبه 3 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:20 ق.ظ

هیچ نظری ندارم!!! چون هنوز نخوندمش!!!

Denkmal شنبه 3 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:21 ق.ظ

احتمالا تا حالا دیگه فهمیدی که منظورم از این کامنت های صد تا یه غاز چیه!نه؟!

راستشو بگم... نه! فهمیدن که تو کارم نیست!!! ولی شاید بتونم حدس بزنم!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد