documentation ِ خاطرات یا یه همچین چیزی...

دیگه حسابش از دستم در رفته که چند وقته صداش رو نشنیده ام. هر چند که... دائم یاد آوری می کنم که اهمیتی هم نداره....

نمی خوام کل قضیه رو مرور کنم! نمی خوام ایرادهای کار رو پیدا کنم! نمی خوام مقصر رو پیدا کنم. از این نمی ترسم که اشتباه کرده باشم. از کوتاهی ها و اشتباهاتم تا حدی خبر دارم... اینکه به اندازه کافی چشمم باز نبود... اینکه زیادی اعتماد کردم. اینکه یه جاهایی احساسات به شدت به ضرر تموم شد! راستش بیشتر از این می ترسم که اشتباهات اون رو ببینم. می ترسم خیلی از مسیر بهینه دور شده باشه. می ترسم هنوز یاد نگرفته باشه بهترین انتخاب رو باید داشته باشه.

می دونم اشتباه کرده ام. مدرکش اینکه هنوز هم نفهمیده ام کی همه چیز خراب شد! این یعنی به اندازه کافی هشیار نبوده ام! شاید هیچ وقت نفهمم! که کی به جایی رسیدیم که ....

"و اکنون فاصله میان ما چندان است که میان ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که برزمین سرگردانند..."

که شاید از اول هم فاصله کمتر از این نبود....

تکذیب نمی کنم! هنوز یه ساعتهایی در روز هستند که جاش خالیه!-تازه چه اهمیتی داره؟ تو یه کلکسیون از جاهای خالی، یکی بیشتر و کمتر با صفرتخمین می خوره!- و شاید این ساعتها آخرین بارهایی باشند که این خاطرات مرور می شن! و کمی بعد... حتی غباری هم نمی مونه!

می خوام برای بار آخر داستان رو برای خودم تعریف کنم!

بذار فرض کنیم بدترین شکل اشتباهات درروابط انسانی رو مرتکب شدیم.- فرض کنیم دچار سو تفاهم شدیم.- گیریم تو برای من چیزی نبودی که می خواستی باشی. و من برای تو چیزی نبودم که فکر می کردم هستم. گیریم این جایگاهها و تصورات کوچکترین نقطه اشتراکی هم نداشتند. گیریم همه چیز از همون اول اشتباه بود!

نتیجه خیلی بدیهیه! تنها عکس العمل طبیعی به این همه سوتفاهم اینه که شده. من چیزی دیدم که گذاشتم به حساب دروغی به اندازه دوستیمون! و تو از من چیزی دیدی که گذاشتی به حساب خیانت!(آره! اون روز که بعد از مدتها با یه دوست عزیز حرف می زدم و شاد بودم، حواسم بود چه جوری نگاه کردی!) برای هر دو ضربه بدی بود! هر دو هم تحملش رو داشتیم. هر دو هم به اندازه کافی معتقد بودیم که آدم یا باید جرئت اشتباه کردن و پرداخت تاوان رو داشته باشه، یا هیچ کاری انجام نده! (یا شاید به این آخری معتقد نبودی؟؟!!!باز دارم سو تفاهم به وجود می آرم؟؟؟ دیگه به چیز خاصی اعتماد ندارم!دیگه نمی شناسمت!)

می دونی به چه نتیجه ای می خوام برسم؟ اینکه پیشنهاد آخرم به اندازه کافی خوب بود! اینکه دیگه بیش از این، سو تفاهم ساختن رو ادامه ندیم! اینکه توی یک لحظه، بذاریم همه چیز یخ بزنه و به خاطره تبدیل شه!انگار از اول هیچی نبوده! می دونی؟ خوبی سو تفاهم ها اینه که اگه بتونی یه کاری بکنی که یخ بزنن،شاید شکلهای قشنگی ازشون دربیآد! اگه قراره توهُّم قشنگی رو لمس نکنی، دیگه اینکه حقیقت نداره هیچ مزاحمتی نداره!

می دونی؟ به اینجا نمی رسیدیم. که من دارم تو لجنزار تعصب و منطق خشک غرق می شم. و توکه داری لجبازی کم نظیرتو نمایش می دی. هر کس به راه خودش می رفت و هیچ این همه دروغ، اشتباه، خیانت، لجاجت، بلاهت، یا هر چیز دیگه ای که اسمشو می ذاری نمی دیدیم! حداقل خاطره خوبی می شدیم.

توقع زیادی بود؟؟؟ نگران نباش! دیگه حتی این هم نیست! قول میدم.

دقت کرده اید که یه مواقعی یه گزاره هایی بس که به حقیقت نزدیکند به زبون آوردنشون کار کثیفی به حساب می آن؟ مثلا ته بی جنبگی و مزخرف بودنه که به یه آدم عقب مونده بگیم خنگ! یا به یه یتیم بگیم بی پدر. یا به یه افلیج بگیم چلاق! -این جور حقایق لزوما همیشه هم تلخ نیستند.- در همین راستا یه جمله هست که برام چندش آوره که در مورد آدمها به کارش ببرم. ولی بد وصف حاله! :

این نیز بگذرد!

زیاد نمونده! سر بالاییش تموم شد! می دونید که؟ من به کن فیکون معتقدم! فاصله خاصی بین تصمیم گیری و اجراش نباید وجود داشته باشه!