جاری در لحظه های ناب بودن ....

 

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵ هم گذشت! من امتحان داشتم! ۷ سال پیش که قراری برای چنین روز و ساعتی می گذاشتیم، خبرنداشتم که امتحان دارم! تا ۲ روز قبل ترش حتی نمی دونستم که امتحان صبحه!

من نتونستم برم! اون رفت! جای من خالی بود!

از احیا کردن خاطرات می ترسم! از به خاطر آوردن اینکه چقدر زمان گذشته .و چه زود گذشته می ترشم!

هر جمله و هر کلمه ای که می گفت، باعث می شد تمام زندگی ام از جلوی چشمم رد بشه! طبق معمول شروع می کردم به چرتکه انداختن! تحاسبوا قبل ان یحاسبوا! بر خلاف معمول ادامه نمی دادم! تو خاطرات گم می شدم!

۷ سال از اون روزی که روی نیمکت جلوی نمازخونه نشسته بودیم و احتمال قبولیمون توی فیلتر رو حساب می کردیم گذشت! (اون قدر منطقی نبودیم که بپرسیم اگه قرار باشه ما رد بشیم پس کی اصلا قبول می شه؟!) بعد احتمال هم کلاس شدن یا نشدن رو حساب می کردیم (که آخرش هم سال بعد نشدیم!) و برای آینده مون نقشه می کشیدیم! آینده نزدیک (دبیرستان ... ) و آینده دور .... ! هنوز سنمون اونقدر بالا نرفته بود که رویا هامون هم دور بشن ....

از شیروونی های سبز تا ۵۰ تومنی....... خیلی راهه......

از گذر خدا تا گذر خدا....خیلی هم پر بیراه نیست.......

 

فردا ، از قلب ظلمت ها... نور و گرمی، برمی خیزد.....

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد