نیش نیزه ای بر پاره ی جگرم، از بوسه ی لبان شما مستی بخش تر بود

چرا که از لبان شما هرگز سخنی جز به ناراستی نشنیده ام...

 

عزیزم! می دونی مشکل من با تو چیه؟ اینه که هر چی بیشتر می گذره، اوضاع به سمتی می ره که من باید یکی از دو راه پیش روم رو انتخاب کنم! یا باید بپذیرم که تو همان قدر که حدس می زدم آدم پست، فرومایه، کم خرد، خود خواه و بی ارزشی هستی. و خیلی بیشتر از اونچه می تونستم تصور کنم کوته نظر هستی، یا اینکه کل زندگی و شخصیت و تفکرات و عقاید خودمو زیر سوال ببرم و بپذیرم که به همون بدی هستم که اگه باشم کارها آسونتر می شه!

عزیزم! من در زندگی ام زیاد پیش اومده که bet the net کرده ام و باخته ام! دوباره ساختن رو خوب بلدم! می دونم که سخته، ولی این رو هم خوب می دونم که در محدوده توانایی من هست! و از طرف دیگه اصلا به تو اعتماد ندارم (همون طور که هیچ وقت نداشته ام) که اصولا عرضه ساختن و حفظ کردن چیزی رو داشته باشه! علی الخصوص زندگی خودت رو!

راحت تره بپذیرم که تو نیازی نیست چیزی رو بسازی و این منم که در صورت عوض نشدن در جهنم خواهم بود!

می بینی؟ شبیه جنگ می مونه!  یا من یا تو !!........ فرقش با جنگ اینه که نتیجه فقط به انتخاب من بستگی داره!

می بینی؟ انتخاب سختیه! خیلی سخت! همه ی شواهد و راهها به این ختم میشن که به صرفه تره خودمو زیر سوال ببرم! ولی من عادت دارم با دیدگاه refinment خودمو نقد کنم، نه با این خفت.... سخته....

oops! نه!!! هنوز هم اون قدر برام ارزش نداری که ازت بیزار باشم! هنوز ارزششو نداری !

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

اکنون مرا به قربان‌گاه می‌برند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشسته‌اید
و در شماره، حماقت‌های ِتان از گناهان ِ نکرده‌ی ِ من افزون‌تر است!


ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.


بهشت ِ شما در آرزوی ِ به برکشیدن ِ من، در تب ِ دوزخی‌ی ِ انتظاری
بی‌انجام خاکستر خواهد شد; تا آتشی آن‌چنان به دوزخ ِ
خوف‌انگیز ِتان ارمغان برم که از تَف ِ آن، دوزخیان ِ مسکین،
آتش ِ پیرامون ِشان را چون نوشابه‌ئی گوارا به‌سرکشند.


چرا که من از هرچه با شماست، از هر آن‌چه پیوندی با شما داشته
است نفرت می‌کنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوش ِ بوی‌ناک ِتان و
از دست‌های ِتان که دست ِ مرا چه بسیار که از سر ِ خدعه فشرده است.


از قهر و مهربانی‌ی ِتان
و از خویشتن‌ام
که ناخواسته، از پیکرهای ِ شما شباهتی به ظاهر برده است...


من از دوری و از نزدیکی در وحشت‌ام.
خداوندان ِ شما به سی‌زیف ِ بی‌دادگر خواهند بخشید
من پرومته‌ی ِ نامرادم
که از جگر ِ خسته
کلاغان ِ بی‌سرنوشت را سفره‌ئی گسترده‌ام


غرور ِ من در ابدیت ِ رنج ِ من است
تا به هر سلام و درود ِ شما، منقار ِ کرکسی را بر جگرگاه ِ خود احساس
کنم.


نیش ِ نیزه‌ئی بر پاره‌ی ِ جگرم، از بوسه‌ی ِ لبان ِ شما مستی‌بخش‌تر بود
چرا که از لبان ِ شما هرگز سخنی جز به‌ناراستی نشنیدم.


و خاری در مردم ِ دیده‌گان‌ام، از نگاه ِ خریداری‌ی ِتان صفابخش‌تر
بدان خاطر که هیچ‌گاه نگاه ِ شما در من جز نگاه ِ صاحبی به برده‌ی ِ
خود نبود...


از مردان ِ شما آدم‌کشان را
و از زنان ِتان به روسبیان مایل‌ترم.


من از خداوندی که درهای ِ بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود، به
لعنتی ابدی دلخوش‌ترم.
هم‌نشینی با پرهیزکاران و هم‌بستری با دختران ِ دست‌ناخورده، در
بهشتی آن‌چنان، ارزانی‌ی ِ شما باد!
من پرومته‌ی ِ نامُرادم
که کلاغان ِ بی‌سرنوشت را از جگر ِ خسته سفره‌ئی جاودان گسترده‌ام.


گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته‌اید
به تماشای ِ قربانی‌ی ِ بیگانه‌ئی که من‌ام ــ :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد