گفتم که دل نگشوده ام، زان طره تا من بوده ام.....

 

 

قبل از آغاز واقعه بزرگ:

به نومیدی از این در مرو، بزن فالی

بود که قرعه قسمت به کام ما افتد...

 خوب یادمه....  کلی باید التماس می کردی ... کلی منت کشی می کردی.... من  بمیرم، تو بمیری .... باید صلاحیت خودت رو اثبات می کردی.... وجودِ خودت ، افکارِ خودت ... باید خودت رو اثبات می کردی تا پذیرفته می شدی .... باید دلایلت برای ورود به راه رو بیان می کردی... توشه راهت ... سابقه ات ... آینده ات ... تازه اگر ایرادِ بزرگی توی کارت نبود ، شایدشانس می آوردی و پذیرفته می شدی که تو هم توی صف باشی...

 

آغاز واقعه بزرگ:

بالاخره بعد از مدتها که نوبتت شد، می ذارنت اول راه ... اون هم شروع می کنه برات حرف زدن که .... هفت وادی هست! هر کدوم به طریقی تو رو برای رسیدن به هدف آماده می کنند... گذشتن از هر کدوم مشقت خودشو داره ... هر کدوم زیرکی خودشون رو می طلبند .... وسوسه در راه زیاده... وسوسه موندن.... وسوسه ادامه ندادن ... وسوسه نبودن ....

برای هر کس آخر راه و هدف رو یک جور توصیف می کرد! بستگی به خود طرف داشت ... به یکی از جوی شیر و حوری و غلمان می گفت ، یکی دیگه هم نشینی با اولیا، اون یکی یک جو آرامش و آسودگی رو ته راه می دید و یکی دیگه رضایت خاطر و موفقیت رو .... یکی رضوان الله رو می دید ... یکی بازگشت منجی . .. یکی آزادی بی حد وحصر ... یکی ....

به من که رسید کمی مکث کرد! گفت: اون ته هیچی نیست! هیچیِ هیچی! یک کم دیگه فکر کرد: ته راه من هستم! در انتظارت .... قراره به من برسی ... باز این دفعه بیشتر فکر کرد و گفت: غایت القصوی خودتی! هدف خود تویی! باید هفت وادی رو طی کنی که به خودت برسی ! به اصل خودت ....

پرسید: آماده ای؟   -: مدتهاست .....

 

هنگام واقعه یزرگ:

چهل سال در راه بودم.......

چهل سال طول کشید تا هفت وادی رو یکی یکی زیر پا گذاشتم! سخت تر از اونی بود که حتی قبلش می تونستم تحمل کنم! بی نهایت سخت! هفت جفت کفش آهنی و هفت عصای آهنی و هفت قلب آهنی هم کفایت نمی کرد* ....

خستگی - گرسنگی - فشارهای جسمی و روحی - و ... غیر قابل مقایسه با درد استیصال بودند.

تمام راه آزمایش بود! انواع فتنه ها و امتحان ها ... نیتم امتحان شد. اعتقاداتم، سلامت فکری ام ... پایداری و استقامتم.. ایثارم، عشقم، ترحمم، نفرتم، وابستگی هام، هویتم.....  خودم.... امتحان شدم!

درد رو می شد تحمل کرد! همیشه میشه تحملش کرد! هیچ دردی غیر قابل تحمل نیست! هیچ چیز غیر قابل تحمل نیست! (این رو هم تازه یاد گرفته ام!) ولی وای به روزی که نمی دونستم از کدوم راه باید برم! وای به روزی که باید تمام زیرکی ام رو برای ادامه دادن به کارمی بستم. چه روزهایی که اشک می ریختم و لابه می کردم که کاش به اندازه کافی باهوش بودم ... کاش باهوش تر بودم ... کاش می دونستم ... تمرکز فوق العاده ای لازم بود ... تمرکز روی هدف ...

ذره ای لغزش، سقوط بی انتها بود...
خسته... ولی شاد ، هفت وادی رو گذروندم....

 

و اینک ...... من :

باز خودشو دیدم! یه نگاه به ظاهر و لباسهام انداخت!خسته نباشی گفت! لبخند زد! بعد.. گفت که تو زیرککی، غرق خیالی و شکی .... یخ کردم! یه چیزی تو اعماق وجودم بهم خبر می داد که چه اتفاقی داره می افته! آروم دنبالش رفتم! سر نقطه اول بودم!........ دوباره شروع کرد که ........ هفت وادی هست! هر کدوم به طریقی... مشقت ... زیرکی .... وسوسه در راه زیاده... وسوسه موندن.... وسوسه ادامه ندادن ... وسوسه نبودن .... وسوسه ... وسوسه....وسوسه...وسوسه ... وسوسه... وسوسه ...

چهل سال دیگه هم گذشت ... شاید به همون سختی چهل سال اول، شاید هم سخت تر! این چیزها رو که نمیشه اندازه گرفت!  فتنه های جدید... وسوسه های جدید .. مسیر های جدید ... همه اش برای این که آخرش بتونم بگم: گول شدم، هول شدم وز همه برکنده شدم ......

باز لبخند زد ... گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی .... چهل سال دیگه هم گذشت .... هفت وادی .... وسوسه...

گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری......

گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم ......

گفت که تو کشته نئی، در طرب آغشته نئی....... این بار آخر دیگه حساب سالها از دستم در رفته بود ...... نه شکایتی داشتم نه اعتراضی ... من مثلا طی طریق می کردم و اون هر چهل سال منو می ذاشت سر خونه اول ....

گفت که سر مست نئی، رو که از این دست نئی .........

 

چند بار دیگه باید این ماجرا تکرار شه؟ نمی دونم! شاید خود اون هم ندونه ... شاید اصلا that's not the point!!ا شبیه سیزیف می مونه؟؟ شاید! شاید هم نه! من تا کی می تونم ادامه بدم؟؟ اون هم نمی دونم! فرسایش و استهلاک به نظر غیر قابل اجتناب می رسه!!! ولی تخمینی ندارم که تا کی می شه ادامه داد ....

 

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند، کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دُرد کشان خرده مگیر، که ندادند جز این تحفه به ما روز الست 

آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم، اگر از خمر بهشت است و گر باده مست....

 

 

 

 

 ---------------------------------------------------------------------------------

* اسم یه داستان و یه اصطلاح تو کتاب افسانه های آذربایجانه -صمد بهرنگی-! عاشق (که معمولا یا پسر چوپان یا شاهزاده ایه که لباس چوپان پوشیده) برای پیدا کردن معشوق (که یا دزدیده شده یا بالاخره یه جور مجبور شده بره سفر) هفت جفت کقش آهنی و هفت عصای آهنی می گیره دستش و میره دنبال طرف! وقتی ته کفش ها ساییده شد و عصاها از بین رفت، می فهمه که دختره همون جاهاست..... خوندن این کتاب برای بچه های زیر هشت سال از نون شب واجب تره!