out there

 

همیشه وقتی زیادی سعی می کنم به چیزی فکر نکنم، یا اصلا فکر نکنم، خود به خود تو خاطرات غرق مبشم...

پرسید چی کار داشتم می کردم. دوست نداشتم اسم کتابی که می خوندم رو بهش بگم! طبق معمول شروع می کرد به اظهار نظر کردن! حسش نبود! گقتم : موسیقی گوش می دم! Chris ! دروغ نگفتم! ولی تمام حقیقت رو هم نگفتم! گفت آره! من هم Chris دوست دارم! چند تا از کارهاش خیلی هنرمندانه هستند! Patricia..... می خواست صدامو در بیاره! من هم طبعا هیچی نگفتم! Spanish Train..... این یکی حرفی نزدن روش خیلی سخت بود! اولین چیزی بود که فریماه داده بود بهم! اون موقع نمی تونستم بهش فکر کنم و یاد فریماه نیفتم!.... Lonely Sky...... ! باز هیچی نگفتم! شروع کرد توصیح دادن که:

Take care, It's such a lonely sky

They'll trap your wings my love and hold your flight

They'll build a cage and steal your only sky

....

Fly away, Fly to me , Fly when the wind is high

I'm sailing beside you in your lonely sky

....

 

تابلو بود که این همه حرف زده که اینو بگه! طبق معمول داشت امتحانم می کرد! از این کار خیلی خوشش می اومد! گفتم: آهان! لحنم کمی -فقط کمی- بیشتر از حقیقت سرد بود! بدیش این بود که اون موقع هنوز دروغ گوی خوبی نبودم! و متنفر بود از این که به وضوح بهش دروغ گفته شه ! این هم از اون خصلت هاش بود که بعدها فهمیدم برام به ارث گذاشته....

 

آخر داستان؟ همه داستان ها که آخرشون مهم نیست! توی خیلی از داستان ها یه لحظه معمولی تو یه صحنه معمولی خیلی مهم تر از سرنوشت کل ماجراست...

خیلی خب بابا! آخرشو که قبلا هم گفته ام...

هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود.....