که برق مهربان ِ نگاهت،
آفتاب را بر پولادِ خنجری می گشاید که می باید به دلیری با دردِ بلندِ شب چراغی اش تاب آرد
و هنگامی که انعطاف قلب مرا با سختی ِ تیغه خویش آزمون می کند ...
نه!
تردیدی برجای به نمانده است،
مگرقاطعیتِ وجودِ تو که از سرانجام ِ خویش به تردیدم می افکند.
که تو آن جرعه آبی که غلامان به کبوتران می نوشانند
از آن پیشتر که خنجر به گلوگاهشان برند...