با دوستی حدود دو ساعت یک نفس حرف می زدیم! (راستش.. برای دوستی... حرف می زدم!!) یه جایی اش رسیدم به این که: خدا شاملوی بزرگ رو بیامرزه... نور را در پستوی خانه نهان باید کرد... البته نگفتم اش! جاش نبود! سوتفاهم محتمل بود... تو گلوم گیر کرد! الان دو زاری ام افتاد که آی وصف حال خودمه....

دلم تنگ شده! دلم برای اونهایی که دیدن لبخندشون شاد و شارژم میکنه تنگ شده!

دنیای کوچیکیه... و گاهی(اون موقع که کوچیکیشو خوب می بینم) احساس می کنم که دارم توش گم می شم!

 می دونم به چی نیاز دارم! تو هم می دونی! بارها بهت گفته ام! بس که جلوی چشمته نمی بینی اش! بس که بر آورده کردنش برات آسونه....

 

کباب قناری .... بر آتش سوسن و یاس...

               خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد