دیوار ... دیگر جا نیست...

 

توی این بیابون.. یا خلا.. یا سقوط.. یا پرواز.. یا آزادی.. یا عدم.. یا غایت.. یا حریق.. یا تاریکی.. یا...... یا به قول تو "دشت"...... یا به قول من "دیگر جا نیست، قلبت پر از اندوه است"......... حسرت اینو می خورم که زمین زیر پامو حس کنم... که باز ببینم.... که خودمو ببینم.... که تو چشمهای تو خودمو ببینم... برای مدتها، برای سالها، برای ده سال دیگه، برای دهها سال دیگه...

 

و الان آرومم! خیلی آروم! ذهنمو کاملا خالی کرده ام و جای همه چیز -جای هر چیز- صدای تو رو گذاشته ام که:

 " آن سوی دیوار جاده ای است.... حتی اگر شب باشد...."

 

 

پی نوشت: و این بار ، این تویی که می گی:

                       " من به عشق مردی که شاید هرگز نباشد زنده ام"

هیچ می دونستی بی نظیری؟؟؟

 

پی نوشت ۲: همه اینها از کجا شروع شد؟ از افطاری امشب؟ از ابی و داریوش گوش دادن تو و یاد من افتادن؟ از اونجا که چند وقته هر شب خواب تو رو می بینم؟ از تصور سال دیگه مون؟ از رزومه ساختن من؟ از خاطرات مشهد؟ یا حتی قبل تر؟ از اول؟ از اولِ اول؟؟....... از گلتن ؟؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد