تورقی...گاهی...

 

و بس که - که به سرود نام تو بیندیشم و در انتظار قدمهای تو بر برگهای خشک پاییز بنشینم.

 

 

شاید ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بو ده ایم که می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویشتن کنیم.

 

من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه ای بیافرینم.

من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم. -آن لحظه ای که تو را به نام می نامیدم.-...

اینجا را غباری گرفته است.

 

چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟

شب از من خالی ست......

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد