تورقی...گاهی... (۲)

 

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست.

من خوب می دانم.

اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.

مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان.

به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.

به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.

به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.

به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.

و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را بر نمی گرداند.

تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزار راه را می توانی دید. و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماقشان بپیمایی.

در آن لحظه های که تو یک آری را با تمام زندگی عوض می کنی،

در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،

در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریاد های دیگران احساس می کنی،

در آن لحظه هایی که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،

در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت،

به یاد داشته باش

که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.

 

به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه ی زمان.

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
Mephisto چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:46 ب.ظ

دقیقا همین الان...لازم داشتم اینو :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد