شرمم آید که بی تو نفس می کشم هنوز.....

 

چند سال پیش بود... یه شب عاشورا رفته بودیم بیرون... من پاک تو حال خودم بودم! حواسم اون قدر به اطراف نبود. یهو یه جوونی رو دیدم که یه علم خیلی گنده رو داشت می برد... مثل اینکه مسافت زیادی رو برده بود، رنگش پریده بود. وقتی از اون زیر در آوردنش بی تعارف زد زیر گریه... خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. نمیدونم به خاطر امام حسین گریه می کرد یا یاد حاجتش افتاده بود یا اصلا از درد بردن علم گریه می کرد... مهم هم نیست... فقط یهو خیلی هوس کردم من هم سنگینی علم رو احساس کنم. می دونم که مسخره به نظر می آد. ولی از کل این ماجرا ها به اون علم خیلی علاقه دارم! از اون موقع هر سال یاد آوری می کنم به خودم که چقدر دوست دارم که یه بار اون علم رو بلند کنم و یاد آوری می کنم که این اتفاق نخواهد افتاد...

دیروز اتفاقی یه دسته تو خیابون دیدم. طبق معمول دنبال علمدارش گشتم. یه آقای هیکل دار بود... یک کم جلوتر یه علم کوچیک تر هم بود... جلوتر که رفتم دیدم یه دختر زیرشه...

یاد بدهکاری هام افتادم...

تصمیم داشتم امسال زیارت عاشورا بخونم که اون هم نشد! قانون اول واسه یه همچین کارهایی برای من اینه که حاجت نداشته باشم! تا سه روز پیش هم مثل اکثر بقیه عمرم خبری از حاجت و مراد نبود... اما الان....

 

امام حسین از نظر من صرفا یه آدم احتمالا خوبه! ولی یکی بگه چرا همه اینها باید تو سالروز مرگش اتفاق بیفته....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد