too little too late...

 

حالا که به نظر داستان تموم شده (این بار دیگه واقعا تموم شده!!) می تونم نتیجه رو اینجا بگم! این چند روز همش این فکر ها تو سرم بود که:

-یعنی هنوز واست مهمه؟

-...

-بعد از همه چیزهایی که ازش دیدی؟

-آخه من که نمی دونم اصلا چی پیش اومد! هیچ وقت در جریان نبودم که داره چی می شه!

-دیگه چیو می خواستی بدونی؟ مگه زندگی ات به لجن کشیده نشد؟ مگه خودش نگفت که عمدی بوده؟

- لجن رو چرا! قبول می کنم! یه عمر  طول کشید که با بدبختی تمیزش کنم! ولی شاید تقصیر اون نبود! شاید خودم اشتباه کردم. شاید...

-شاید چی؟ خوبه که تو جریان جزئیات اون کثافت کاری هاش هم هستی... خودش همه رو واست تعریف می کرد. کجاشو اشتباه کردی؟ لابد اینکه زیادی بهش حقیقت رو گفتی! اصلا ببینم! نمی خوای بگی که هنوز دوستش داری؟

- .... هنوز کجا بود؟؟ .... خیلی خب! آره! هنوز به اندازه همون موقع واسم مهمه! ولی دقیقا همون قدر! نه کمتر، نه بیشتر! که خب من و تو می دونم که چیز زیادی هم نبود... خودش هیچ وقت تیکه مهمی نبوده! همیشه من بودم که اجازه دادم نماد چیزهای مهم بشه...

-از من گفتن بود.... بگذر ازش!

-...

 

آره! حقش همینه! واقعیت اینه که خیلی وقته ازش گذشته ام! همون موقع که همه چیزم به خاطر اون به افتضاح کشیده شد و مجبور شدم به تنهایی، با چنگ و دندون همش رو بسازم، ازش گذشتم. اعتراف می کنم که گاهی به پشت سرم نگاه کردم. ولی هیچ وقت از ته دل منتظرش نبوده ام. حالا کمتر از همیشه می خوام که باشه! دیره! خیلی دیر...

اگه لازم باشه دوباره از اول خط شروع می کنم! حالا که بعد این همه، به اون زحمت تونستم چیزی رو که دوست داشتم چیزی که واقعا می خواستم رو پیدا کنم، و به سادگی، به همین سادگی دارم از دست می دمش (یا از دست داده امش!)، اومده یه بار دیگه فرو ریختنمو ببینه! یا اومده ببینه کی بالاخره کم می آرم... یا اصلا به جهنم که واسه چی اومده... دیره! خیلی دیر...

 

 

پی نوشت: بعد حدود ۱۰ سال امروز بالاخره I'm a big big girl  واقعی رو شنیدم. خیلی impress شدم! رفتم که قدم بزنم و دهها بار گوشش بدم و تکلیفم رو واسه خودم روشن کنم که برنامه تبدیل به بک فقره jogging دو ساعته شامل گم شدن وسط یه جور جنگل ساعت ۸ شب و پیدا شدن دوباره in the middle of nowhere بود! (بررسی کردم! محل دقیقش همین بود)! خلاصه که اونقدر هیجان و جذابیت داشت که چیز  خاصی از سر در گمی ام باقی نموند. برای اختتام برنامه هم شام رو با دونفر آدم با حال خوردم که یکی شون اولین ایتالیایی جذابی بود که باهاش آشنا شده ام (بدیهیه که تمام ایتالیایی ها جذابن!) و وقتی از احساساتم نسبت به ایتالبا واسشون گفتم کلی بهم خندیدن. (...u know? it somehow seems romantic)

از صبحگاه ۹ ساعت کلاس رو سپری کرده ام و برای فردا هم باید یه report رو آماده کنم. یا حداقل بدونم می خوام چی بگم توش! و اوضاع خوبه و ملالی نیست و ...

 

پی نوشت: دقت کرده ای تقریبا تمام وعده های غذایی که دارم اینجا می خورم یه جورهایی دارن از آسمون می افتن؟؟

پی نوشت ۲: وقتی تو ناف به شهر با حال که هر ۱۰۰ متر اسم خیابوناش عوض می شه، گم شدی و در به در دنبال به خط اتوبوس می گردی که ببردت به یه جای آشنا، نپر توی اولین اتوبوسی که می بینی! شاید بعدا با کمی دقت در نقشه متوجه شی که باید وسط یه جنگل کلی پیاده بری که بتونی برگردی خونه!! بیشتر دقت کن عزیزم!!! ;)

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد