۱- می دونی؟ به نظرم مسخره است! خیلی خیلی مسخره است! اگه تو کلِ تاریخ یه نفر باید تو یه زمان خاص یه جای خاص می بوده، اون منم که الان، همین الانِ الان، باید فلورانس باشم! اصلا نمی فهمم چطور غیر از این ممکنه! چطور من اینجام؟؟

۲- وقتی به پشت سرت نگاه می کنی، یه داستان می بینی. یه داستان که قبلا هم خوندیش! راستش تنها کتابیه که با خودت آوردی این طرف دنیا! و حالا صفحه آخر کتابه! اونجایی که نوشته پایان. صفحه آخر که کلمه به کلمه واسه تو تکرار شده*. و تو می مونی تو کف اینکه فردا صبحشِ آدم داستان چی کار کرده! پا شده رفته سر کارش و به رئیسش گزارش داده؟ نشسته پشت ماشین تحریر؟ تو خونه نشسته و از رختخواب بیرون نیومده؟ تلفن رو برداشته و زنگ زده به دیک؟ یا حتی تو لندن با بیل قرار گذاشت؟ خودشو به اولین پرواز نیویورک رسونده؟ یا کالیفرنیا؟ sputnikپارتی؟ مطب ایگور؟ ... تو می خوای فردا صبح چی کار کنی؟

۳- من فقط یک بار میوه ممنوعه رو چیدم! در مقایسه با من، جوانا درخت رو از ریشه در آورد. چرا باید تمام زندگی من پر از فرانچسکو باشه؟

 

*قهرمان داستانی که در این پاییز اجتناب ناپذیر اتفاق افتاد، زن دیگری، سوای خود من، بوده است... چه اهمیتی دارد؟ همه این کارها را انچام خواهم داد. "مهم آن نیست که وجود داشته باشی، مهم این است که به دیگران حالی کنی که وجود داری." بعد هم می دانم با آن احمقهایی که مرا به خاطر زن متولد شدنم به باد انتقام می گیرند، چگونه رفتار کنم. من قابلتر از یک مرد هستم. "پنه لوپه"هایی که سالهای زندگی خود را در انتظار اولیس به هدر می دهند، دیگر وجود خارجی ندارند. من پنه لوپه ای خواهم شد که به جنگ می رود و همچون مردان می جنگد و قانون مردان را بی کم و کاست اجرا می کند: یا من یا تو. یا من یا تو. یا من....

چراغ را خاموش کرد. بغض دردآلودی گلویش را فشرد ومثل همیشه در نطفه به خاموشی گرایید. زود باش، زن نجیب نژاد لاتین، چرا گریه نمی کنی؟ شما زنها در گریه کردن ید طولانی دارید. از ریچارد ماهرتر هستید. نمی توانی؟ مژگانت همچون برگهای درختی که هرگز باران بر آن نباریده است، خشک است. شرط می بندم که حتی طعم اشک را نمی شناسی. بگو، اشک شور است یا شیرین؟ اشکها را فرو خورد و از گریستن خودداری کرد.طعم اشک را نمی شناخت و نمی خواست بشناسد. وقت آن را نداشت که برای خودش دلسوزی کند یا به خاطر گذشته ها بیهوده اشک بریزد. این او نبود که لباس مردانه را انتخاب کرده بود... با این همه مجبور بود که آن را بر تن کند، چرا که نمی توان بر خلاف میل و تصمیماتی که حکمران مطلق، بدون اینکه موافقت یا مخالفت تو را بخواهد، می گیرد، کاری کرد. یا الله، جو این همه ادا و اصولها را در نیار! جنین هم وقتی در شکم مادر است، هیچ غلطی نمی تواند بکند. شاید دوست داشته باشد دست و پای دراز و چشمهای آبی داشته باشد، ولی وقتی به دنیا می آید دست و پایش کوتاه و چشمانش مشکی است. موضوع فلاکت بار آن است که هیچ کس برای درست کردن و به دنیا آوردنت، از تو اجازه ای نمی خواهد. فقط تو را به دنیا می آورند. همین. گاهی هم انتظار دارند که به خاطر این کار ممنونشان باشی، چرا که "زندگی عطیه خداوند است." اوه خداوند! خداوند! خدایا چرا وجود نداری؟

خوب، قطرا اشک هم از راه رسید و طعم شوری داشت.

پایان