... همان شلواری که روز ماجرای sputnik به پا کرده بود. برای یک لحظه، مضطرب و هیجان زده، به آن خیره شد: پس عشق او اینچنین کم عمق و تو خالی بود که حالا می توانست تا این حد خونسردانه رفتار کند؟ یا فقط توهماتی زاییده یک عشق خیالی بود؟ با طرح این سوال، عصبیتر و هیجانزده تر شد و شلوار را داخل جامه دان پرت کرد. توهمات! حقیقت! چه تفاوتی ما بین توهم و حقیقت می تواند وجود داشته باشد، در حالی که تو در هر دو مورد، به یک میزان درد و رنج می بری؟تمام متظاهرانی که زمانی بک نفر را دوست داشته اند و دیگر دوستش ندارند، به دفاع از خود می پردازند و اظهار می کنند که عشقشان حقیقی نبوده است. درست مثل آنکه انکار احساسی که مرده است، افتخار آمیزتر از اعتراف به شکست باشد. او به ریچارد عشق ورزیده بود. فقط همین. و همراه با او، آمریکا را دوست داشته بود. به آمریکا عشق ورزیده بود. فقط همین. و همراه با آمریکا، بیل را دوست داشته بود. فقط همین. بعد ناگهان از دوست داشتنشان صرف نظر کرده بود. فقط همین. درست مثل مواقعی که تب انسان به عرق می نشیند، که البته دلیل بر آن نیست که تب وجود نداشته است.

چمدان را به دشواری بست.

ناگهان از دوست داشتن آنها سر باز زده بود. حقیقتا دیگر ریچارد را  دوست نمی داشت؟ به این سوال، قادر نبود جوابی بدهد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد