the begining of the end

 

"از نامه نوشتن متنفرم، جو. نامه نوشتن را یک وسیله ارتباطی بین کر و لالها می دانم! اصلا کدام نامه ای قادر خواهد بود درد و رنجی را که تو متحمل شده ای، تسکین دهد و یا برداشت غلطی را که طی آشنایی با آدمهایی مثل من و ریچارد، از آمریکا کرده ای، تغییر دهد؟ چطور می توانم با یک نامه برایت تشریح کنم که آمریکایی که موفق به شناختنش نشدی، بهتر و در عین حال مبتذلتر است، بهتر و کسالتبارتر، بهتر و بسته تر. آمریکایی که به صداقت، به اخلاقیات، به آزادی آنقدر اعتقاد دارد که آدمهایی مثل من، دیک و تو را به حال خود می گذارد تا هر طور که میلشان می کشد، زندگی کنند.آمریکایی که می تواند از چنگال فاجعه بزرگ جان سالم به در ببرد، و ما موجوداتی که شایسته زنده ماندن نیستیم، در انتظار این فاجعه به دیدار یکدیگر نائل شده و با یکدیگر به جنگ پرداخته ایم. این حرفها را در موقعیتی می نویسم که اطلاع پیدا کرده ام که همه درها را به روی ریچارد و من بسته ای. حالا شب است و از فرط پشیمانی و احساس گناه، خواب به چشمانم راه نمی یابد. بیهوده به خودم می گویم که یک نامه می تواندبرایت این موضوع را روشن کند که نباید به درهایی فکر کرد که پشت سر خود بسته ایم. و یا دیگران به رویمان بسته اند. چرا که هر بار دری بسته می شود، ما در مقابل مسئله قاطعی قرار می گیریم: یا من، یا تو، یا زندگی یا مرگ، و در انتخاب یکی از این دو، آزادی درونی ما تحلیل می رود و پایان می گیرد. مثلا تو زندگی را انتخاب می کنی و برای رسیدن به آن در آسانترین جاده ای که یکطرفه و بدون پیچ و خم است، به راه می افتی ولی به خوبی می دانی که به دنبال نقص کوچکی در موتور و یا کسالتی ناگهانی، ممکن است به داخل گودالی سرازیر شوی که در وهله اول بی خطر می نمود. آنچه تو می خواهی و یا آرزویش را داری، از حیطه اختیار تو خارج است. این تنها مسئله ای است که به آن اطمینان دارم و در برابرش احساس اطمینان می کنم. بخصوص وقتی که نگاهم به آیینه ای می افتد و آیینه تصویر شبحی را با سبیل نازک، چین و چروکهای شکست خورده، غرور شکست خورده و عیب و نقصی که آن نیز به هر حال محکوم به شکست است، منعکس می سازد. به حرف آنهایی که می گویند سرنوشت را خود ما می سازیم و یا خدایی از ما حمایت می کند، اهمیتی نده: از لحظه ای که به دنیا می آیی و به خاطر اینکه خورشید را دیده ای، گریه سر می دهی، هیچکس از تو حمایت نمی کند. تو تنهای تنها هستی و وقتی ضربه ای می بینی، بیهوده است که در انتظار کمک باشی، چرا که هیچ پدر و مادری، برادری یا عاشقی وقتش را برای تو تلف نمی کند. ممکن است پتو را رویت بکشند و چیزی در گلویت بریزند، ولی بعد راه خودشان را بدون برو برگرد ادامه می دهند و به نوبه خود زخم بر می دارند. بنابر این، این نامه فقط می تواند توصیه مبتذلی برای تو به همراه داشته باشد. پس خوب به حرفهایم گوش کن، جو. جنگ حقیقی همانی نیست که دو احمق قدرتمند با فرو ریختن بمبها آغازش می کنند جنگ واقعی مبارزه ای است که در مقابل عشق یا تنفری که از اراده تو خارج است، انجام می دهی. تو به خانه ات بر می گردی، جو. در حالی که قلب و مغزت جراحت عمیقی برداشته است. ولی دیگران متوجه این موضوع نخواهند شد، چرا که ظاهرا تو همان جوانای سابق هستی. بگذار در همین خیال باقی بمانند. درباره اینکه عوض شده ای، حرفی نزن، راجع به جنگی که باعث عوض شدن تو شده است، برای هیچ کس تعریف نکن. قبیله ای که انسان در آن زندگی می کند، کاری به کار قربانیان یا قهرمانان ندارد. قربانیان و قهرمانان بر خلاف جریان آب شنا می کنند. وجدان ساده دلان را می آزارند و دیوانه هایی به شمار می آیند که در دنیای عاقلان زندگی می کنند. اگر می خواهی باعث دلهره و وحشتشان نشوی، باید ساکت بمانی یا دروغ بگویی. به خاطر بیاور که این کلمات را همراه با عشق و پشیمانی، یگانه مردی نوشته است که می توانستی در مقابلش سکوت نکنی و دروغ نگویی: بیل"

 

پی نوشت: اون روز توی دربند داشتم کتابو ورق می زدم و همین جاشو خوندم. آخرش کتاب رو تاااق بستم و به خودم گفتم: پوووه! معلومه که سرنوشت را خود ما می سازیم!! لبخند زدم، پرسید چی شده، پرت جواب دادم! نم نم بارون شروع شد. من سردم بود. هااه! اون موقع همین کاپشن، کفش و مانتویی تنم بود که آورده ام اینجا. همین جاکلیدی تو جیبم بود و باهاش بازی می کردم.

اگه لازمشون نداشتم با چیزهای دیگه می سوزوندمشون!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
آرش سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:28 ب.ظ

«پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد، ضد را می‌نماید در صدور
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد، خوش‌دلی آید پدید
پس نهانی‌ها به ضد پیدا شود
چون که حق را نیست ضد، پنهان شود»

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد