Massachusetts Institute of Technology

 

بچه که بودیم یه کارتون می داد  که قهرمانش یه بچه خرس بود به اسم بامزی .. یا بامبی یا یه همچین چیزی که می رفت از مادربزرگش عسل می گرفت. یه رفیق لاک پشت هم داشت به اسم شلمن که فقط یادمه تا ساعت خوابش می شد، هر جا که بود یهو خوابش می برد. خیلی کم ازش یادمه. فقط یه داستانش یادمه که یه جور مسابقه اسب سواری بود و بامزی با خرش شرکت کرده بود. واسه اینکه خره خوب بره، بامزی یه هویج به سر یه چوب گرفته بود و خر بد بخت هم حالیش نبود که هر چی می دوه، هویج هم همراهش جلو می ره و قرار نیست تا خط پایان هویجه رو به دست بیاره! آخر داستان یادم نیست، فقط یادمه که همون موقع هم از این ایده خیلی خوشم اومده بود و به نظرم کار هوشمندانه ای بود.

خلاصه رابطه خر ماجرا و هویجش شده رابطه من و این حضرت آقا! روزی نیست که بدون حضورش تو کتابی، مقاله ای، چیزی بگذره... حالا یا طرف روی تمام موضوعات دنیا کار کرده که من رو هر چی دست میذارم حضور فعال داره، یا شانس منه که هر چی تا حالا بهم پیشنهاد شده، قبلا ایشون تموم کرده اند....

 

شکایتی که عمرا ندارم هیچ، لذت وافری هم از مصاحبتشون می برم... فقط یه سوال برام مطرح شده : آیا خط پایان خر بامزی واسه من هم وجود داره یا نه...

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
آرش شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:47 ق.ظ

یه جورایی احساس می کنم این جماعتی که زرت و زرت مقاله ول می کنن از خودشون (با همون فرکانسی که من مسواک می زنم) همه شون در مکتب خر بامزی رشد و نمو کردن؛ یه بابایی هویج گرفته جلوشون و اینام به اتکای زبون درازشون مدام اول می شن.
پیش نهاد بی شرمانه ییه، می دونم، ولی محض رضای خدا تو یکی از قابلیت های نهفته ت استفاده کن و یه حرفی بزن که یه نوبل بیارزه.

:)) اون هم به چشم! ولی خودمونیم! من از این طرف خوشم اومده! با هویج و بی هویجش خیلی واسم فرق نمی کنه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد