uncry these tears...


۱-تازگیها دو تا احساس رو هم زمان و به شدت دارم... اولی خوشحالیه. اون هم نه از نوع الکی خوش. خوشحالی واقعی! خوشحالی کسی که آمدن سیل رو دیده و حتی کاملا خیس هم شده ولی هنوز غرق نشده! از ته دل واقعا شادم...
دومی هم ترسه! ترس عمیق.. از اونها که هر شب باعث می شه از خواب بپرم و ساعتها دور خودم بچرخم تا آروم شم...
عجیب اینه که این دو تا احساس هیچ شباهتی به هم ندارن! پذیرفتن هر کدوم به تنهایی سخته! دو تا ییش با هم تقریبا غیر ممکنه!


۲- توی مترو نشسته بودم! یه بچه زیر دو سال کنار مامانش بود (خواهر یا برادر خیلی کوچیکترش تو کالکسه بود.) مامانه عروسکش رو داد دستش (از اون عروسکهای پارچه ای خیلی جذاب که حتا نگاه کردن بهشون آدمو شاد می کنه!) خلاصه که گوش عروسک رو توی مشتش گرفت. شست همون دستش رو تا ته کرد تو دهنش. اون یکی دستش رو گذاشت روی پای مامانش و دراز کشید! (در عمل روی مامانش ولو شد) مامانه هم یه دستشو گذاشت رو بازوی بچهه، دست دیگه اش هم آروم روی سر بچهه بود!
این تصویر نهایت آرامشی بود که من می تونم تو زندگیم تصور کنم! حتی لازم نبود به این فکر کنه که کجا می ره و کی باید پیاده شه! تنها ناراحتی اش این بود که گاهی که می خواست حرف بزنه باید شستش رو از حلقش در می آورد. دو تا کارو هم زمان نمی تونست بکنه!
همون موقع من داشتم با یه paper یه غایت فضایی کشتی می گرفتم و به این فکر می کردم که امروز هر دو تا استادم فحشو می کشن بهم و اینکه برم بمیرم: دیروز ۱۴ جولای بوده (یعنی امروز ۱۵ جولایه) و من هنوز هیچ غلطی نکردم و هیچ وقت به کارهام نمی رسم...
هااه! هم زمان هم یکی داشت تو گوشم unbreak my heart می خوند!! بدهکاریهای آدم رو سرش آوار می شه...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد