آنکه بر در می کوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است...

احساس جالبیه وقتی صبح خوش و خرم (با چشمهای قرمز؟؟) بیای office و تا عصر دور روزگار طوری بچرخه که تو متوجه بشی یک سال بقیه زندگی ات رو قراره همین جا و روی همین صندلی طی کنی! سوالی که مطرح می شه اینه که آیا واقعا می تونم تا یه سال دیگه قیافه رییسم رو تحمل کنم؟ درسته که به شکل عجیبی، زوج کاری خوبی رو تشکیل داده ایم و کلی واسه هم مفیدیم... ولی خب یه سال هم خیلی زیاده!


دستم به نوشتن چیزی که باید بنویسم نمی ره! رو کاغذ می تونم بیارمش ولی اینجا نه! در صورتی که رو کاغذ به هیچ دردم نمی خوره! اینجا لازمش دارم! به شدت لازمه (ضروریه؟... لازمه؟... لازمه!!!) که اینجا نگهش دارم....


یه جاهایی تو زندگی و وجود آدم هستن که باید با احتیاط باهاشون برخورد کرد! اگه خراش بیفتن، هیچ وقت دیگه کامل خوب نمی شن! گیرم که با مرور زمان ممکنه کم رنگ شن، ولی جاشون تا همیشه باقی می مونه.... 

گیرم که هزار تا علامت گنده قرمز چسبونده باشم که این یه کار رو نکنید!! به این قسمت هیج کس دست نزنه.... گیرم قبل از هر حادثه ای بدونی که اگه پیش بیاد جاش هیچ وقت خوب نمی شه! اینها دلیل نمی شه حادثه پیش نیاد و تو خراشی برنداری که تا آخر عمرت باید با خودت بکشی اش...

حالا نشستی به جاش نگاه می کنی که چی؟ به اندازه ابدیت وقت داری واسه این کار! پاشو برو اوامر رییست رو انجام بده....



PS: الان یاد یه چیزی افتادم! خودمونیم! تا ۸ سپتامبر چی می شه؟ نمی خوام سر و صدا راه بندازم ها... ولی اگه بشه، چی میشه...






نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:08 ب.ظ

من یکمی از وبلاگتو خوندم. اما نفهمیدم کجا زندگی می کنی. من لوزانم. تو چی؟

شرمنده! علاقه ای به آشنایی ندارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد