تحمل بایدش....

دیدی آدم از یه حدی گیج تر باشه انگار تو خواب داره راه می ره؟  یهو به خودش می اد و می بینه نمی دونه کجاست یا داره چی کار می کنه؟! کلی باید فکر کنه ببینه این چاقو رو برای چی دستش گرفته یا واسه چی اومده تو آشپزخونه...


تمام اطرافم رو کتاب گرفته. وسط خوندن یه پاراگراف سخت یهو انگار مسخ شده باشم. می رم تو سایت دانشگاه خودمون و واسه ترم اول سال دیگه انتخاب واحد می کنم. میشه ترم اول دکترا. انگار نه انگار که هنوز هیچی نه به باره نه به داره و دارم تمام زورمو می زنم که از این جای لعنتی بزنم بیرون. واحد ها مزخرفن و یهو یار ماجرای apply میافتم. با همون قیافه ی احمقانه از خودم سوال می کنم اصلا چه اصراریه که برم؟! اینجا که استاد دارم. پول خوبی هم گیرم میاد. آینده هم اونقدر که نشون می دم مزخرف نمیشه. همه جا هم که آسمون همین رنگه. از همه مهمتر این که سالی دو بار می تونم برم ایران... چه اصراریه....... جوابی واسه سوالم پیدا نمی کنم. هیچ کدوم از انگیزه هام یادم نیست. حوصله ام سر میره. بر می گردم سر دیکشنری ام که معنی کلمه alleviate رو پیدا کنم.


طبق معمول خواب ترسناک دیده ام. با وحشت و سر درد و حال خراب نصفه شب می پرم. یه نور ضعیفی از حموم میاد. قیافه ام رو تو آینه می بینم. وحشتناکه. با صدای ضعیفی می گم : اون برق لعنتی رو خاموش کن. چند لحظه طول می کشه تا یادم بیاد تنها زندگی می کنم. نصفه شبی اصلا باورم نمیشه تو این خونه (اتاق) به جز من کس دیگه ای نیست. کلی سعی می کنم یادم بیاد چی شده که اینطوریه! جوابی پیدا نمی کنم. حتا باورم هم نمیشه.... می ترسم. چراغ رو روشن میذارم. آروم آروم می خوابم. تا صبح هنوز وقت هست یه کابوس دیگه ببینم...






نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد