چشمم که به اولین جمله می افته نفسم بند می آد. خاطره اون همه عذاب و سختی جلوی چشمم زنده میشه. انگار همین دیروز بود... انگار یک عمر گذشته....


درد، زنده تر از همیشه هجوم میاره... کمی که بیشتر می خونم، می بینم حدسم اشتباه بوده... کم کم به خاطر می آرم: مدتهاست همه چیز تموم شده، فصل جدیدی آغاز شده. فصلی که با شادی و دورنمای فوق العاده زیبا براش شروع شده...


فراموشش می کنم... یاد خودم می افتم.. یاد گرمای ملایمی که یه جایی تو اعماق وجودم پرسه میزنه... می ترسم بهش فکر کنم... می ترسم با فکر کردن، ناپدید بشه... هنوز خیلی مونده تا بتونم بهش فکر کنم...


ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور...

سروری نیست جز شادمانی بی سبب و سرخی گونه ها و شعله درون....

 ملالی نیست جز دل ناسازگار بی درمان...



فردا یقینا روز دیگری است....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد