بنده طلعت او باش که آنی دارد...


سرشار از هیجانم.. از احساس... نگرانی... اندوه... شک... هراس... خوشبختی... امید... دل تنگی... سکون... فریاد... وسوسه... هوس... جاه...خلا... عطش... تلاطم... سرما... فردا... فردا.... فردا....


سرشار از حرفم... بی وفقه حرف می زنم ... صبح تا شب با تمام گوش های شنوا و نا شنوا حرف می زنم...


آرام نمی شوم... هرگز از این همه خالی نمی شوم...


تنها لحظاتی بسیار کوتاه... به کوتاهی یک نفس... کنار تو حرف جدیدی برای گفتن ندارم.. انگار تمام حرفها را قبل تر گفته باشم... لحظه تمام می شود و من باز قسمتی از این طوفان را با تو قسمت می کنم...

چشم به راه همان لحظات کوتاه هستم که گویی هر آنچه قسمت شدنی است با تو قسمت کرده ام... گویی برای یک لحظه دنیا مکان امنی برای زندگی می شود...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد