Truly ... Madly.. Deeply


اون موقع که بعد از یه روز شلوغ، سیصد تا برنامه ای که واسه بعد از ظهرت ریختی رو یهو می پیچونی و یه ربع بعد روی پل جلوی دانشگاه داری می دوی و خورشید رو می بینی که کم کم داره نارنجی میشه و تو می دوی و می دوی و می دوی تا دیگه نفس نمی تونی بکشی. بعد یک کم قدم می زنی کنار اون دریاچه های کوچیک و آهنگ sealed with a kiss گوش می دی و دوباره می دوی و قدم می زنی و میری و میری تا اون پل سوم و بعد از کنار دریاچه برمیگردی و اون قدر می دوی که احساس می کنی قلبت تحمل این فشار رو نداره و داره خون میاد و نگاه می کنی می بینی خون نیست و جای بند کیفته و باز می دوی و چشمت می خوره به خورشید که داره غروب می کنه و نصفش رفته پشت اون شاختمون بلند سمت غرب دانشگاه و دیگه کاملا قرمز شده و .... اون موقع به این فکر می کنی که این همون لحظه ایه که شروع می کنی به آرزوهات رسیدن... هنوز نمی تونی نفس بکشی، ولی شروع می کنی به دویدن...انگار برای زودتر رسیدن به بقیه زندگی ات داری می دوی... و خنده ات می گیره از این که فکر می کردی به اینجا که برسی دیگه عجله ای نخواهی داشت و فقط کنار راه لم می دی و با چشم بسته مناظر اطرافت رو نگاه می کنی... ولی باز هم می دوی...


روی پل، وقتی عملا داری می میری از خستگی، فکرهات به این رسیده که چه پروژه ای واسه زندگی ات و آینده ات و اطرافت داری... یاد صورت مسئله ای می افتی که این محیط جدید برات طرح کرده... یاد این می افتی که چه راحت می تونی گم بشی توی دام به این رنگارنگی... به بدی همه اونهایی که توی این دام خودشونو گم کردن.... برای بار چندم تصمیم بگیری مقاومت کنی.. تصمیم می گیری دنیا رو عوض کنی تا بتونی توش به رویاهات برسی... تا الان هنوز نقطه شروع مناسب رو پیدا نکردی... همون اولهای پل یه ایده معرکه به ذهنت می رسه: تو چیزهای زیادی برای ارائه کردن به دنیا داری... چیزهایی که دنیا خودش خوب می دونه چقدر بهشون احتیاج داره... الان سالهاست داری تمرین می کنی که احساسات و منطق رو کنار هم داشته باشی... دنیا به همین احتیاج داره: محبت و منطق... و اینها چیزهایی هستند که تو خیلی ساده می تونی ببخشی... به دنیا عشق رو نشون خواهی داد.. محبت بی واسطه... و بهش نظم و استدلال و منطق رو نشون می دی... همه چی حل میشه... تا همین الانش هم بدون اینکه بدونی همین کارو می کردی و عجیب هم جواب داده...


یاد اون آدمی می افتی که تازگی باهاش آشنا شدی... همیشه اتفاقی دیدیش ولی خوب، این اتفاقات خیلی مطابق با LLN به نظر نمی اومدن... به طرز عجیبی همیشه اتفاقی بین ۵۰ نفر، هم صحبتت شده.. زیر لب میگی، محبت و منطق... حالت سر جاش اومده، تا خونه می دوی...

نظرات 2 + ارسال نظر
مرلین چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:45 ق.ظ

اونجا باید طلوع رو ببینی خوب!

نیاز نیست طلوع charles river رو ببینم تا یاد طلوع lac leman بیفتم
:)

مرلین پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:58 ب.ظ

خوبه پس هنوز اصلتو فراموش نکردی!

کاش "اصل" همین قدر جلوی دست بود همیشه..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد