Let it go...


من فقط نمی تونم از فکر کردن دست بردارم... نمی تونم از دل تنگ شدن دست بردارم. دلم چیزهای کوچیک رو می خواد. دلم می خواد دست کنم تو جیب چپ شلوار جین اون و کلیدش رو محکم فشار بدم تو پاش... به نظرم از لذت بخش ترین کارهاست... دلم می خواد اس ام اس بزنه که جای تو اینجا پیش خودمه و من هنوز ندونم که دیگه هیچ وقت پیشش نخواهم بود... دلم می خواد ناهار بریم اون رستوران ایتالیایی که سرویس افتضاحی داره ولی سالاد مجانی میده و باز اعصابمون خورد شه از یواش کار کردنشون... دلم می خواد بریم مهمونی و با خونسردی منو بپیچونه و بره دورتر از من بایسته که همه ببینن که این منم که می رم پیشش و از سر و کولش بالا می رم... من هم کم نذارم و اونقدر شیطنت کنم که عملا مجبور شه بیاد گوشمو بگیره جمعم کنه.... و ذوق دنیا رو کنم که افتخار می کنه که هممچین دختری رو داره .... دلم می خواد روزها درس بخونم به عشق اینکه آخر روز واسش تعریف کنم که چی یاد گرفته ام... دلم می خواد دو نفری بریم جای همیشگی سوشی بخوریم و من مثل همیشه یاد بار اول بیافتم که با هم رفته بودیم بیرون... و چه خوشحال شده بود که من عاشق سوشی شده بودم.... 


نمی تونم دل تنگ نشم...

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:45 ق.ظ

somebody is censoring herself by deleting her own posts!

There is no censorship here, It was not the right thing and the right time

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد