home....

 

آقای وزیر اطلاعات چند ساعت پیش از نیم متری من رد شدند. قبلش محافظشون منو از سر راه کنار زدند. صدای آقای محافظ چیزی توش داشت که من تنها حسم این بود که الان می برندم زندان. دوباره که بهم گفت برم کنار از ترس منجمد شدم.. بابام کنارم کشید و شانس آوردم که حالم اینقدر بد شد وگرنه بابام تو وضعی بود که چهار تا کلفت بار آقایون بکنه ....من قیافه هیچ کدوم رو ندیدم.. فقط صدا بود و یک سایه که از کنارم رد شد... هنوز از ترس می لرزم... 

  

مامور سفارت که باید باهام مصاحبه کنه، بعد از چند لحظه یهو قاطی می کنه و ریجکتم می کنه. من بهتز زده بهش می گم اما من کارم گیره! سو تفاهمی که به ظاهر پیش اومده رو توضیح می دم و سعی می کنم یکی یکی نامه و مدارکی که آماده کرده ام رو بذارم جلوش. بدون نگاه کردن، دلایل احمقانه دیگه می آره و بهم می گه برم. آروم وسایلمو سعی می کنم جمع کنم. دستم می لرزه.. بیرون می آم تمام تنم، صدام و حتی بغضم می لرزه! مطلقا باورم نمی شه که ایتطور باهام برخورد شده. فرم جدید می گیرم، سریع پر می کنم. دیگه نه چیزی می بینم، نه چیزی می شنوم. یکی از همون تشنج های عصبی گرفته ام که شاهکار این یه سال آخره! غیر ارادی و یواشکی می رم باجه بغلی و بالاخره کارمو راه می اندازم. وقتی می آم بیرون از سفارت، تا مدتها زانو هام می لرزه...پیرزنی دیده بودم که برای بار چهارم از اصفهان اومده بود سفارت که بره بچه اش رو ببینه. پا درد امانش رو بریده بود.... 

تا دو سال پیش اینطور نبود. می گن سفیر زنه و یه بار اطراف بجنورد دستگیرش کرده اند و بعد از اون ویزا گرفتن عذاب شده.... 

 

 

پارکینگ های فرودگاه پره. بابا عصیانی می شه و از یه پلیس می پرسه که می شه کنار پارک کرد یا نه. پلیس با خنده و خوشحالی می گه تک تک ماشین ها رو با جرثقیل می برن! ساعت ۳ نصفه شبه و کسانی که ماشینشون می ره معلوم نیست چطور باید برگردند و از وسط بیابون چطور ماشین رو پیدا کنند. پلیسه به کل ماجرا با لذت نگاه می کنه و می خنده... 

  

 چند وقت پیش پسر جوون یکی از آشنایان میره بالای پشت بوم که آنتن رو درست کنه و پرت می شه پایین و میمیره. من خیلی ناراحت شدم همون موقع. امروز فهمیدم از پشت بوم پرت نشده. خانواده اش، جسدش رو هم ندیده اند. حق هم نداشته اند بپرسند چی شده... ساعتها برای مادرش گریه می کردم...    

 

منشی دکترم، عملا سگیه که گاز می گیره. مغازه دارها دروغ می گن و من باهاشون بحث می کنم که اگه اینقدر ضایع دروغ نگن، مشتری شون خیلی بیشتر می شه. تو رانندگی هر لجظه ممکنه دعوا و چاقو کشی بشه. فشار اقتصادی کشنده است. هوا بوی خیلی بد میده. سر نونوایی ها آدمها رو می بینی که واقعا پول نون دادن هم واسشون سخته. هر کس که بتونه رویای رفتن داره. مردم می ترسند، خسته اند و اخته شده اند.. هیچ حرفی نمی زنند. اعتراض نمی کنند. فقط تلاش می کنند، امروز رو به سلامت فردا کنند...

نظرات 1 + ارسال نظر
A چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:27 ب.ظ

Is it really that bad? It is so sad to see that the homeland that we left years ago has been ruined! adam delesh migire! :(

It's worse.. way worse than this...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد