جفتمون ناراحت و بی اعصابیم. جفتمون پاک قاطی کردیم و دیگه داریم کم می آریم. هر کدوم دلایل خودمونو داریم. می دونم که دلایل من در مقایسه با اون خیلی لوسه، اما وسط جمله یهو گم می شم تو فکر ها و ناراحتی ام. خیلی عمیق تر و طولانی تر از اون غمگینم که بتونم تظاهر یا فراموش کنم. اون طبق معمول قایم می کنه احساسشو که یهو دیگه کم می آره. دفعه اوله تو این همه سال عصبانیتشو می بینم. شوخی جدی قبلا بهش گفته ام تحمل ناراحتی اشو ندارم. اما الان اصلا وقت این حرفا نیست. تلنگر حساب می شه واسه احساسات و روحیه شکننده هر دومون.

آخرش جلوی خودمو نمی تونم بگیرم، فقط میگم: هیچی ات منو نمی ترسونه! هر وقت خواستی، با من دعوا کن!

چیزی نمی گه و یه داستان مزخرف تعریف می کنه که مثل همه حرفهای دیگه مون نصفه می مونه...


خدا می دونه که حماقته نزدیک شدن به کسی که ناراحتی اش اینقدر واسم دردناکه...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد