که شاید باید یه مدت نباشه و بد باشه و کم باشه و تو فکر کنی رفته و تموم شده و جای دیگه با کسان دیگه سخت مشغول فکر نکردن به تو داره خوش می گذرونه و غمگین شی و عصبانی شی و خمشگین از این همه بی عدالتی باشی و بی حوصله و افسرده شی و تصمیم بگیری بگذری و بگذری که...

که ببینی بعد از همه اینها، هنوز اسمش هم روشنایی واست و هنوز خوشبختی که تو زندگی ات بوده و هنوز وقتی حواست پرته باهاش حرف بزنی و هنوز هر برف جدیدی دیوانه ات کنه که کاش مواظب خودش باشه و کاش سرما نخورده باشه و کاش می تونستی بهش بگی مراقب خودش باشه که تو جاده های برفی تصادف نکنه و وسواس داشته باشی که نکنه گناهی انجام بدی، یا کاری کنی که بفهمه که شاید لیاقتش رو نداری....

و ته تهش هم بدونی که اون هم داره همین فکرها رو می کنه. اون هم لحظه ای نیست که دل تنگ نباشه و اون هم از ترس آزار دادنت، خودشو ملامت می کنه، اون هم به هر بهانه ای می آد نزدیک خونه ات که حداقل پنجره روشنت رو ببینه ، اون هم به همه خاطرات فکر می کنه، اون هم می ترسه که دیگه دوستش نداشته باشی، می ترسه که رفته باشی و تموم شده باشه و تو جای دیگه با کسان دیگه سخت مشغول فکر نکردن به اون داری خوش می گذرونی...





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد