خشم ... خشم... خشم... خشم ... خشم....خشم آلوده... خشم گزنده... خشم ناپاک... 


به بچه های پنج ساله فکر می کنم... به بچه های پنج ساله فکر می کنم و دیوانه می شوم از خشم... به زندان.. به جنگ... به بمباران... به آدمهای معمولی... به خانواده ام... به این همه نگاه منتظر... به این همه ناامیدی... به تمام آنچه از دست می رود... به تمام آنچه هیچ وقت به دست نیامد... به نفس های منقطع... به قدم های سنگین... به این همه چشم خشک از اشک... به بچه های پنج ساله فکر می کنم... 


خشم ناپاک...


بنا نبود، اینطور باشد... بنا نبود بدون تو، بدون روبا، من به مرداب پناه برم... بنا نبود آلوده شوم.. آلوده خشم ناپاک...


فرو خوردن خشم... خشم فرو خورده.... غم... زندگی... صبح... غم... زندگی... قانون بقای زندگی... قانون ابدیت پاکی... بغض فرو خورده... روزمرگی... روزمرگی ناآلوده... اشک پاک.... غرق می شوم... غرق می شوم...غرق می شوم....


به فدای چشم مستت.... 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد