locked out of heaven


الانه می بینم که عاشقی عجیب شیدا می کنه... عجیب ویران می کنه.. می بازه و می بازونه و کم کم کم کم فرسوده می کنه... الانه که یواش یواش یاد مینای قبل عاشقی می افتم.. که الکی شاد بود و فعال بود و جاه طلب بود و پر اشتباه بود و ... که تنها بود، اما سرافکنده نبود... که وسواس و آبسشن خوب بودن، به اندازه کافی خوب بودن، هنوز شخصیتشو ازش نگرفته بود... و شاید اونطوری حتی خیلی خوبتر بود.. خودش بود...


می دونم... می دونم که یه روزی مردی توی زندگی ام می آد که از لرزش قلبش وقتی صورتمو تو دستش داره نمی ترسه... که کنارم قدم می زنه و حتی اگه لازم باشه از جدل با خودش خسته نمی شه.. که وقتی کنارش هستم و سکوت می شه، نمی خواد هر جای دیگه ای باشه... که از موندن وحشت نداره...



پی نوشت: سه شاخه گل رز خشک شده دارم که یک ساله نگهشون داشته ام. دوست دارم یه روز که از سر کار برمی گردم، دیگه سر جای همیشگی شون نباشن! نه که دور انداخته شن یا فرستاده بشن جای دیگه ای... دوست دارم مثل مسیح عروج کنن....



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد