که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم...


مامان بیشتر roommate بود تا مامان. راستش اینه که سخته بیام خونه و کسی منتظرم نباشه. اصلا به خودش و دوریش حتی فکر نمی کنم. همینکه هم اتاقی ات رفته و تو می آی خونه و تنها غذا می خوری به اندازه کافی دلگیر هست...


از سر ناچاری همه اش به خودم قول می دم دختر خوبی بشم...خوشجال باشم... خودم باشم... از سر ناچاری تنها کاری که می تونم واسشون بکنم همینه... دیگه حتی بحث دل تنگی هم نیست... خیلی عمیقتر از این حرفهاست... خیلی عمیقتره! 


از سر ناچاری واسشون کادو می خرم... از سر ناچاری همه اش جوک میگیم.... از سر ناچاری عکس میگیرم و براشون چاپ می کنم... که به روی خودمون نیاریم که چقدر ناتوانیم براشون...

از سر ناچاری گاهی می گن مواظب خودتون باشید... از سر ناچاری تشکر می کنن از اینکه اومدن خونه ام موندن.... از سر این ناچاری کوفتی که حتی ابزاری واسشون نمی ذاره که نشون بدن چقدر دل تنگند... چقدر دوستم دارند... چقدر دوری از من براشون سخته... چقدر دور از من احساس پیری می کنند...


حتی نمی تونم شروع کنم به فکر کردن به دلتنگیشون... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد